نمیتونست از ترس نفسی بکشه اما وقتی فرمانده زیر لحاف تلاش کرد شلوارش رو کامل پایین بکشه به خودش اومد و وحشت زده به مچ درشت پسر چنگی انداخت.
ــ نمیتونیم...
خوشبختانه زمزمه آهسته اش زیر پتوی گلبرگیش موند و بیرون نرفت. اما تاثیری که میخواست رو روی فرمانده گذاشت. پسری که روی تنش بود با حرکت دادن شاخکهاش لبخند کجی زد و بیخیال پرسید.
ــ نه؟
بکهیون برای فرمانده سرخوش سرش رو به معنی نه تکون داد تا نشون بده همچین چیزی رو نمیخواد. اما جوابش اونطور که دوست داشت پسر روی تنش رو متوقف نکرد...
ــ ولی تو کار من نه نیست کوچولو!
زمزمهی بدجنسانهی فرمانده گلوی بکهیون رو از قبل خشک تر کرد. جدیت هایبرد شاخک قهوهای به اندازهای بود که نمیشد شوخی در نظرش بگیره...
ــ میفهمن...
هایبردی که با شیطنت لبهاش رو به لبهاش میکشید در جواب وحشت زدگیش محکم گفت.
ــ اگه آروم باشی کسی نمیفهمه...
بکهیون به حدی از نفس رفته بود که بیشتر از این نمیتونست حرفی بزنه. توی تاریکی زیر گلبرگ شبیه یه جسم خشک شده به پسری زل زد که مشغول برهنه کردنش شد...
فرمانده با نصفه نیمه لخت کردنش مقداری از شلوار خودش رو پایین کشید، کمی بعد پشت سرش جا گرفت و آهسته به پهلو چرخوندونش و از پشت میون سینهی خودش جاش داد...
لحظهی بعدی چیزی رو بین دو رون درشتش گذاشته شد و آروم پایین تنهاش رو به باسن لختش محکم کرد...بکهیون از گرمی و سختی عضو فرمانده لرزید... نه اینکه از اون گرما و تماس اضافه بدش بیاد،نه، فقط هیجان این لحظه بیشتر از توان قلبیش بود...
استرس اولین بار بودنش یک طرف، اضطراب جایی که بودن از طرف دیگه...
با این وجود شدیداً بین ادامه دادن یا بیخیال شدن فرمانده دست و پا میزد و سردرگم بود و دقیقاً نمیدونست چی میخواد...
بیتابی هایبردی که حریصانه دستی زیر لباسش آورد و به لمس کردن شکمش رو آورد درک میکرد. به لطف کی یونگ و مزاحمت هاش نمیشد توی اتاقکها یا هیچ جای لونه لحظات خصوصی داشته باشند و فقط اینجا و این لحظه میتونستند اینطور بهم نزدیکی بشن...یا باید کمی شجاع و کله خراب میبودن و یا تا زمان نامشخصی توی داشتن هم حسرت میخوردن، که پیدا بود فرمانده مثل همیشه و برعکس خودش کله خراب بودن رو انتخاب کرده بود تا صبور بودن رو...
میون گزیدنهای پشت سرهم لبش بود که فرمانده با آه کشیدن آرومی چنگی به لپ باسنش انداخت و نرم بین پاهاش حرکتی رو شروع کرد...مثل اینکه داشت سر عضو رو با خیسی بین پاهاش مرطوب میکرد...
ESTÁS LEYENDO
Ant Ant
Fantasía🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک