تا تموم شدن شام، رفتن بقیهی سربازها سر پست نگهبانیشون و سرگرم شدن بقیه گروه با نوشیدنی خودش رو با آتیش کوچیکشون معطل کرد...
وقتی احساس کرد سر داغ کسی متوجهش نیست آروم بلند شد و با بیتفاوتی غلیظی به قدم زدن افتاد. جوری که نشون بده قصد و غرضش فقط تماشای این محوطهی ناآشناست...
کم کم از دسته فاصله گرفت و مستقیم به سمت گل رز سفید رنگی رفت که توی آسمون بلند شده بود...
رسیدنش بیشتر از اونکه فکرش رو بکنه طول کشید...مسافت طولانی بود...
اما بلاخره به پای گل عظیم خوشبو رسید و با شگفتی به گلبرگهای سفیدش خیره شد که به زیبای توی آسمون باز شده بودند...ــزیاد وقت نداریم پس بیا اینجا دونه شکری...
نگاه بکهیون به سمت پسر شاخکداری کشیده شد که به تنه گل رز چسبیده بود...
فرمانده با هیجان به سمتش دستی دراز کرده بود و ازش میخواست برای بالا رفتن از گل همراهیش کنه...
با لبخندی سریع به جلو دوید و دستش رو توی دست دوست پسرش گذاشت...
فرمانده کمک کرد کمی از تنه تیغ دار گل بالا بره و باقی راه رو به خودش سپرد...
بکهیون به راحتی اون ساقه سبز رنگ و خاردار بالا میرفت...بارها این کار رو انجام داده بود و این مهارت توی خون هایبردی و مورچهایش بود...
کمی بعد بلاخره به قسمت اصلی گل رسیده بود...به زحمت از لا به لای گلبرگهای بزرگ و سفید رنگ و خوشبو گذشت و تن کوچیکش رو بالا گل کشید...
اینجا بودن حس لذتبخشی زیر پوستش میدوند... بالای یه گل رز خوشبو بود، میون هوای خنک شب و زیر یه آسمون پر ستاره...
ــ انقد زحمت نکشیدم که به آسمون نگاه کنی قرمزی...
با گلایهی فرماندهی سر رسیده توجه بکهیون به پایین کشیده شد...
تازه الان متوجه چیزهای میشد که فرمانده بهشون اشاره میرفت...
شبنمها!
اما نه شبنم معمولی...شبنمهای که همگی از دم شبیه قلب بودند!ــ این...این...
لکنت زبونش و جا خوردگیش با جلو اومدن فرمانده و گذاشته شدن لمسی به گونهی گر گرفتهاش نصفه موند...
ــ شکل دادنشون سخت بود...برای همین زیاد تمیز در نیومدن...
بکهیون خوب میدونست شکل دادن شبنمها چه کار حساسیه...
فرماندهای که نرم گوشهی ابروش رو میبوسید داشت شکسته نفسی میکرد... شبنمهای که جای جای گل بودن به قدری خوب به شکل قلب در اومده بودن که خیال میکردی از اول همین شکل رو به خودشون داشتند...تصور اینکه تا رسیدنش هایبرد کنارش با صبر و حوصله به شبنمها شکل داده قلبش هیجان زده اش رو از جا درمیآورد... این کار زیادی رمانتیک و عاشقانه بود...به حدی که نمیشد جلوی ذوقش رو بگیره...
![](https://img.wattpad.com/cover/376204706-288-k754607.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
Ant Ant
Viễn tưởng🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک