بعد از اینکه فرمانده توی دستش اومده بود به اتاقک و ننوی خودش برگشته بود، ولی تا همین الان بیدار بود...نمیتونست پلک رو هم بذاره چون فکرش به شدت مشغول بود...
اوقاتی که با هایبرد شاخک قهوهای گذرونده بود هم دلنشین بود هم مضطرب کننده...
درسته که همه چیز رو خودش شروع کرده بود، پذیرفتن فرمانده و درخواست آشناییش، رفتن به اتاق خصوصی اون هایبرد جذاب، حتی هندجابی که با شیطنت خودش استارت خورده بود، ولی مشکلی این وسط پیش اومده بود و اونم فرمانده کی یونگ بود...
از اعتبار هایبرد شاخک سیاه با خبر بود. اون پسر محبوبیت زیادی توی لونه داشت. توی چند تا نبرد اصلی پیروز شده و اسمش رو بین مردم لونه سر زبونها انداخته بود، پس به راحتی میتونست جلوی قرارهای بعدیش رو با فرمانده چانیول بگیره و سنگ بزرگی جلوی روشون بذاره...
بکهیون شدیداً برای این دلنگران بود...وجود کوچیکش برای اولین بار میل داشت دل به کسی بده، اون فرماندهی جذاب همون کسی بود که همیشه میخواست، اما چطور میتونست وقتی امکان داشت رابطشون غیرممکن بشه؟!...
از انتهای این راه میترسید...
از دلدادگی و دلشکستگی بعدش...بهتر نبود همین حالا جلوی قلب و احساساتش رو میگرفت و برای رابطهای که ناممکن به نظر میومد اصرار بیشتری نمیکرد؟!
از پسش بر میومد...یه هندجاب نفسگیر و چند تا بوسهی شیرین و چند تا چلونده شدن شکم رو میشد فراموش کنه...فقط اگه همین حالا جلوش رو میگرفت!
اگه جلوتر میرفت، اگه اجازه میداد فرمانده جلوتر بیاد، اوضاع خطرناک میشد...اونوقت با قلبش سر و کار داشت و مسلما پا پس کشیدن به این راحتی نبود...
هایبرد کوچیکی که برای کار روزانه از ننوش جدا میشد برای عقب کشیدنش وسوسه شده بود و بهش فکر میکرد...اما نمیدونست انجام دادن اینکار درسته یا نه...
درست بود بزدلانه همهچی رو رها کنه یا باید شجاعانه تا آخر پیش میرفت؟!
هیچ وقت زود جا نمیزد، هیچ وقت از چیزهای که میخواست راحت نمیگذشت ولی حالا پای یه فرمانده خوشنام و قدرتمند وسط اومده بود...مقابل اون پسر چه کاری از دستش برمیومد...تنهای نمیتونست مقابل کی یونگ بایسته...یه کارگر ساده بود اون پسر یه فرماندهی خوش آوازه...چطور میتونست جلوش بایسته و شکستش بده؟!پسر شاخک قرمزی در حالی که با تردید درونیش سر و کله میزد به همراه هم اتاقیهاش صبحونهی سریعی خورد و بعد به طرف جای که احضار شده بودن قدم برداشت...
امروز قرار بود برای جمع کردن آذوقه به بیرون لونه برن...بکهیون عاشق این روزها بود چون از کار کردن میون طبیعت لذت میبرد...
حرکت کردن بین علفها و گلهای غول آسا و درختهای که مثل خدایان سر به آسمون بلند کرده بودند براش لذت بخش بود چون بهشون میفهموند زندگی چیز بزرگتری از لونهی کوچیکشونه...
ESTÁS LEYENDO
Ant Ant
Fantasía🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک