🐜خرده شیرینی پنجم🐜

428 162 110
                                    


بعد از شام سبکش تصمیم گرفته بود به جای زود خوابیدن به محوطه‌ی امن لونه بره و برای جمع کردن شکمش و متناسب کردن اندامش کمی وقت بذاره...

در حال حاضر خوشگل کردن بدنش تنها معضل زندگیش بود و مورچه‌ی کوچیک نمیتونست از این وسواس فکری بیرون بیاد، با اینکه داشت به خودش و اون نرمک کوچولو و خیلی کمش  سخت میگرفت اما هنوز جدی رو تصمیمش مونده بود...

با وجود خستگی و کوفتگی ناشی از کار امروزش، به محوطه‌ی مخصوص و تاریک رفت تا با چند دور دویدن کمی وزن کم کنه...

اما بعد دور دومش بود که از نفس افتاده روی پاهاش وا رفت...مورچه‌ی کوچیک هنوز خوب با دم‌های عمیقش تنگی نفسش رو جبران نکرده بود که کسی با دست انداختن دور کمرش به درز یکی از دیوارها کشیدش و عصبی روی تنش خیمه زد...

ــ فکر کردی رد کردن من به همین راحتیه دونه شکری؟!

بکهیونی که از فشار تن فرمانده‌ی عصبی در حال له شدن بود بدون اینکه پسر عصبانی رو عقب بزنه با تعجب پلکی بهم کوبید...میشد بگه قلبش از این ورود یهویی و این نزدیکی ممنوعه در حال انفجار بود...

ــ ولی من ردتون نکردم آقا...

آقا گفتنش از ترس و دلهره و دستپاچگی بود...پسری که توی صورتش و نزدیک لب هاش نفس میکشید اونقدرا هم ازش بزرگتر نبود، اما به حدی هیبتی و با جذبه به نظر میرسید که نمیشد لحن رسمیش رو کنار بذاره...

ــ پس چرا قرار ملاقاتم رو رد کردی و چند دفعه برای غذا نیومدی؟!

بکهیون مستاصل لبی گزید... خجالت میکشید دلیلش رو رک و واضح به زبون بیاره...

ــ چرا؟!

متاسفانه نشد زیاد زبون به دهن بگیره...با غرش پسری که بیش از اندازه به لب‌هاش نزدیک شده بود دستپاچه دست هایبرد شاخک قهوه‌ای رو گرفت و با چشم بستنش اون رو روی شکمش گذاشت و مثل یه بچه‌ی خوب حقیقت رو گفت.

ــ بخاطر این...میخواستم لاغر کنم تا قبل اومدن به اتاقک آشنایی یکم خوش هیکل تر بشم...

بکهیون انتظار  داشت پسر شاخک قهوه‌ای فهمیده درکش کنه و دلیلش رو یه چیز قانع کننده ببینه...اما
فرمانده‌‌ی جا خورده با عقب کشیدنش و  دستش رو روی شکمش چنگ کرد و شوکه پرسید...

ــ از شکمت خجالت میکشی؟!

بکهیون با گونه‌های که به سرخی میرفت سری تکون داد و این جمله تایید کرد...هنوز از جوابش چیزی نگذشته بود که پسر مو مشکی با سیخ نگه داشتن شاخک‌ها دستش رو به زیر لباسش خزُند و برآمدگی شکمش رو به دست گرفت...

ــ از این نرمک بامزه؟!

بکهیون با این لمس بی‌اجازه بزاقش رو به زحمت پایین فرستاد...از اون چنگ روی شکم هم خجالت زرده بود هم هیجان زده...

ــ از همون...چون زشته...

جواب آهسته‌اش کاری کرد چشم‌های هایبرد مو مشکی حالت ناباوری به خودش بگیره ...

ــ احمقی چیزی هستی؟! اینکه توجهم بهت جلب شده بخاطر خوردن بامزه‌ات و این شکم بامزه‌ترته...

ــ چ...چی؟!

پسر فرمانده همراه پوزخندی فاصله‌ی کم بدن‌هاشون رو به صفر رسوند با  اومدن توی گردنش و فشردن شکمش نزدیک پوستش زمزمه کرد.

ــ گفتم من عاشق اینم...پس جرأت نکن با کم غذا خوردن و حرکات مسخره آبش کنی...

انگار لب‌هاش بخاطر این نزدیکی و این گرمایی ناآشنایی بدن فرمانده بهم دوخته شده بود...با این وجود لبخندی که روی صورتش نشست بزرگترین و ذوق زده ترین لبخندش بود...به حدی بزرگ بود که نمیشد جمعش کنه و هیجانش رو از این اعتراف مخفی نگه داره...

ــ فهمیدی؟!

با تشر پسری که لب‌هاش رو به گردنش میکشید به زحمت آب دهنش رو قورت داد و سرش رو بالا و پایین کرد...

ــ بله...

پسری که حالا لب‌هاش رو به لاله‌ی گوشش میکشید چنگ دستش رو با لذت روی شکم چلونده‌اش جا به جا کرد و با جدیت مثال زدنی بهش هشدار داد.

ــ یه بار دیگه درخواست رابطه میکنم، با همین کوچولو میای پیشم...

ــ بله...

بلافاصله بعد جواب ترسیده اش فرمانده هشدار بعدیش رو داد‌.

ــ بار آخرتم باشه دسری که برات کنار میذارم  رو نمیخوری...

ــ کار شما بود؟!

سوال شوکه‌ی بکهبون باعث شد فرمانده جلو اومده بلاخره کمی ازش فاصله بگیره و با تایید سرش توی تاریکی محوطه بهش زل بزنه...

بکهیون جوری جا خورده بود که نمیشد  دهن باز شده‌اش رو ببنده...هیجده ماهی بود که دسر اضافه گیرش میومد اما هیچ وقت فکر نمیکرد از  طرف پسر جلوش باشه...

ــ  دسر و شیرینی دوست ندارید که اونا رو نمیخواید؟!

در لحظه بخاطر خنگیش تلنگر دردناکی به سرش نشست و ناله اش رو در آورد....

ــ کدوم مورچه‌ای از دسر و شیرینی بدش میاد قرمزی؟! نمیخوامشون چون عاشق دیدن لپای پُرتم

پسر قد بلند جلوش همبن حالا اقرار کرده بود عاشق لپ‌های برجسته‌اشه!
یکهیون احساس میکرد قلبش از کار افتاده... همزمان تمام وجودش تمایل داشت از خوشحالی و ذوق  بپر بپر کنه...

فرمانده‌ای که نگاه حریصی که به لب‌هاش مینداخت  محتاطانه ازش دور شد و تنش رو توی محوطه کشوند تا مبادا کسی از نزدیکیشون بویی بره...

قبل اینکه چشم از روش برداره جدی  انگشتی به سمتش دراز کرد و بهش تاکید کرد...

ــ دفعه دیگه تو اتاقک میبینمت بکهیون دونه شکری...جرأت نکن اینبارم بپیچونیم!

🐜🐜🐜🐜

شرط آپ بعدی ۶۵ تا ووت

نظر بدید ذوق کنم‌ گلگلیای من

Ant AntWhere stories live. Discover now