بکهیون پشت میز کوچیک سنگ کوب کرده بود...اینکه پسر جلوش با جدیت منتظر بود انگشتهای شیرهایش رو بلیسه یکم زیادی عجیب غریب بود!
ــ چی شده؟! شربت افرا دوست نداری؟!
با سوال شیطنت وار هایبرد بزرگتر لبهاش رو به دهن کشید و توی لپهاش بادی انداخت...بدون شک فرمانده میدونست تردیدش برای چیه و اما ذرهای بهش اهمیت نمیداد...
ــ این شربت با بقیهی شربتا فرق میکنه...خودم از یه درخت کهنهی جنگل برداشتمش... اگه بگم شیرینترین شیرهایه که چشیدم دروغ نگفتم...
نگاه مردد بکهیون به دستی بزرگی رفت که جلوش ساکن مونده بود... به اون قطرات شیرینی که به طرز وسوسهانگیزی از انگشتهای بزرگ فرمانده به سمت پایین چکه میکرد...شکمو بود و شکمو بودنش همیشه کاری میکرد حیا و خجالت و غرورش رو توی جاهای که نباید رو دور بریزه...
ــ خب انگار برای خوردن دروغ میگفتی...
قبل اینکه پسر شاخک قهوهای موفق بشه با جملهای ناامیدش دستش رو کنار بکشه بکهیون مثل همیشه تسلیم شکمش شد...جلو رفت و لبهاش رو به دو انگشت کثیف شده قفل کرد و بی اراده مکی از شیرینیشون گرفت...
جاخوردگی فرمانده با نیشخند موذیانهای عوضی شد و تا زمانی که اون انگشتهای بلند رو تمیز کنه روی صورتش ثابت موند...
بکهیون با اینکه بخاطر چرخ دادن اون انگشتها توی دهنش کمی احساس خجالت میکرد اما از کارش پشیمون نبود...واقعا چشیدن این شیره افرا ارزشش رو داشت....همونطور که فرمانده گفته بود شیرینترین شیرهای بود که چشیده بود و شکمش بابت به دست آوردنش کلی احساس رضایت میکرد...
از طرفی داشتن اون انگشتهای قطور اوی دهنش حس خاصی بود که تا الان تجربهاش نکرده بود...دروغ نمیگفت، قلبش بخاطر مکیدن اون دو انگشت بزرگ با هیجان بیشرمانهای میتیپد...
با مکیدن آخرین قطرهی شیرین قصد کرد عقب بکشه اما قبل اینکه موفق بشه دو انگشت تمیز شدهی فرمانده تا انتها توی حلقش رفت و برای لحظهای اشکی به چشمهاش انداخت...
ــ از وقتی اومدی شاخکهات رو سیخ کرده بودی...انگار انتظار نداشتی قرارمون با یه شام دو نفرهی عاشقانه پیش بره...ولی حالا خیلی آرومی و شاخکهات دیگه متعجب نیستن...انگار از اینکه قرارمون به این سمت کشید حسابی راضی هستی...
هایبرد بزرگتر با چرخ دادن انگشتهاش توی حلقش گفت و لحظهی بعد دستش رو از توی دهن گرمش بیرون کشید و خیره به چشمهای نمدارش با پوزخندی مشغول خشک کردنشون شد...
متاسفانه شاخکها احساسات رو لو میدادند...خوشحال که بودی با حالت خمیده بالای سرت جمع میشدند...ناراحت که بودی کنار سرت حالت آویزونی پیدا میکردند...متعجب که بودی سیخ میشدند و هیجان که داشتی با آب و تاب روی سرت تکون تکون میخوردند.... برای همین بکهیون علارغم میلش نمیتونست حرف فرمانده رو رد کنه...فقط عقب رفت و با پشت دست لبهای ترش رو پاک کرد...
YOU ARE READING
Ant Ant
Fantasy🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک