کارگر کوچولو شاخکهای قرمزش رو بهم مالید و با پوف خستهای دونهی برنج بزرگی که بغل زده بود رو کمی بین دستهاش جا به جا کرد.
دالان با اینکه برای یه موجود معمولی تاریک و ترسناک بود اما برای بکهیونی کاملا روشن به نظر میومد...البته این وجههی همهی هایبردهای مورچه بود، اون چشمهای سیاه و براقشون تاریکی رو هم به خوبی روشنایی میدیدن...
هایبرد ریزه میزه در حالی که دونهی سنگینش رو حمل میکرد مثل چند ساعت گذشته دنبال بقیهی کارگرا قدم برمیداشت تا دونهی خوش عطر جدیدش رو کنار بقیهی آذوقهها بذاره...
کارش همین بود...یکی از هزاران کارگر این اجتماع بزرگ که تمام و کمال در اختیار ملکهی بزرگ قرار میگرفت...
با این وجود مثل هر کارگر دیگهای از این شغل راضی بود...درسته حمل کردن دونهها و ذخیره کردنشون کار سختی بود اما جنبههای خوبی هم داشت و یکیش سیخونک زدن مخفیانه از هر چیز خوشمزهای بود...
مثلا همین برنجی که داشت حملش میکرد تا الان پنج دفعه از دندونهای تیزش زخمی شده بود...
بدون شک شکم گرد و نرمی که داشت از همین ریزه خوریهای دزدکیش میومد...
مورچه کوچولو با فکر به گازهای قبلی دوباره وسوسه شد قبل گذاشتن دونه توی انبار کمی دیگهای از برنج خوشمزهاش رو بچشه...این کار خلاف مقررات بود ولی بکهیون نمیتونست جلوی این عادت بدش رو بگیره...به هر حال باید کمی مزد زحمات طاقت فرساش رو میگرفت...
با این بهونه تراشی راضی خم شد و تا یه گاز بزرگ دیگه از دونه اش بزنه...در حالی که ریز ریز مراقب بود نفر جلویی نبینتش...
خوشبختانه پشت سرش کسی نبود و خودش آخرین نفر بود. که اینم از خوش فکریش میومد...وقتی نفر آخر صف میایستادی هم میشد گازهای خوشمزهای داشته باشی هم کمی از کار فرار کنی...بکهیون بابت این هوشش به خودش میبالید...
دندونهای ریزش رو تازه به دونه فرو برده و گاز بزرگی از دونه به دهنش کشیده بود که در لحظه دست بزرگی روی شکم نرم و کمی گردالوش نشست و با خالی کردن توی دلش به زیر لباسش خزید...
ــ بهت نگفتن از دونهها نخور قرمزی؟!
یه زمزمهی کوچیک و آهسته بود اما همین تمام تنش رو خشک کرد و در لحظه تمام تنبیههای سخت رو توی سرش جون داد...
هایبرد کوچولو توی همون حالت مچاله و متوقف شدهاش نگاه وحشت زدهاش رو به مورچهی درشت اندامی کشوند که با لمس شکمش ازش دور شد و بهش پوزخندی تحویل داد...
اصلا نفهمیده بود کی صف سربازها از پشت سرش سر رسیده بودند...
پسر چال گونه داری که به شکمش کوبیده و در کسری از ثانیه لمسی روی پوستش گذاشته بود، جلوتر از سربازهای دنبال روش قدم برمیداشت و دیگه نگاهش نمیکرد...
شاخکهای قهوهای جذاب و بلندش نشون میداد یکی از هزاران فرماندهای لونه ست...
فرماندهها مراقب سربازها و کارگرها بودند و برای نظم و انضباط لونه حق داشتند هر کسی رو تنبیه کنند...
همین نفس بکهیون رو بیشتر از قبل میبرید...چون بدترین شخص قانون شکنیش رو دیده و مچش رو گرفته بود...ــزود باش بکهیون...جا نمون!
هایبردی که به زحمت دهن پرش رو قورت میداد با گیجی از حالت خشکش بیرون اومد، با محکمتر گرفتن دونه اش و به حرکت افتادن دوبارهاش به دستور سر دستهاش عمل کرد.
در حالی که تمام وجودش با فرماندهی شاخک قهوهای برده شده بود...گیج و سردرگم بود چون اون فرمانده نه تنها مجازاتش نکرده بود حتی به شکمش کوبیده و لمسی بهش داده بود!...لمس کردن توی لونه بدون تشریفات از پیش تعیین شده ممنوع بود!
مورچه کوچولویی که با گونهای سرخ شده دنبال صفش میدوید از اینکه اولین لمسش رو اینطوری توسط یه فرمانده از دست داده بود...عصبانی؟!...نه!...خیلی هیجان زده بود!!!!
🐜🐜🐜🐜
آپ بعدی ۵۰ ووت
أنت تقرأ
Ant Ant
خيال (فانتازيا)🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک