بلاخره وقتش رسیده بود. دعوت دوبارهای از طرف فرمانده گرفته بود و باید امشب به اتاقک آشنایی میگرفت...
بکهیون از بس هیجان داشت نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه یا چطور آماده بشه...
بارهای لباس پوشیده و بارها عوضشون کرده بود...بارها مدل موهاش رو حالت داده و بارها خرابشون کرده بود...بارها گردهی خوشبوی رو به گردنش مالیده و بارها با عطر دیگه ای عوضش کرده بود...
دوست داشت به عالیترین شکل ممکن سراغ فرمانده بره اما سر اینکه عالیترین شکلش چطوریه کمی سردرگم شده بود چون درست و حسابی از سلیقه اون مورچه خبر نداشت و این کمی کارش رو سخت کرده بود...آخرش بخاطر کمبود وقت مجبور شد به همون استایل آخرش که به یه لباس و شلوار مشکی جذب ختم میشد بسنده کنه و از اتاق ده نفرهاشون بیرون بزنه و با عجله به طرف اتاقکهای آشنایی بدوه تا سر وقت خودش رو به قرار ملاقاتش برسونه...
حتی تصور اینکه اون مورچهی شاخک قهوهای رو معطل خودش کنه مو به تنش سیخ میکرد چون پیدا بود فرماندهی مو مشکی اصلا از این کار خوشش نمیاد...
هایبرد کوچولو سریع از دالانهای تو در تو و تاریک لونه گذشت...خوشبختانه به کمک شاخکهای کوچیکش به راحتی راه رو پیدا میکرد همین باعث شد با وجود تاخیرش سر وقت خودش رو به اتاقکها برسونه...
ــ اسم؟
زن ورزیدهای که مقابلش ایستاده و با شاخکهای سیاهش براندازش میکرد یکی از نگهبانهای تشریفاتی دالان آشنایی بود...یکی از همون کسایی که درست بودن هر قرار رو چک و بعد بهشون اجازهی ورود به اتاقکها رو میدادند...
بکهیون در حالی که نفس نفس میزد خودش رو به زن مسئول معرفی کرد.
ــ بکهیون...
خوشبختانه اسمها توی لونه هیچ وقت تکراری نمیشد... این یکی دیگه از قوانین لونه بود. هر کسی باید اسم مخصوص به خودش رو میداشت...
برای همین با یه اسم تنها میشد کامل خودت رو به هر مسئول هایبردی بشناسونی...ــ بکهیون...بکهیون...
مسئول هماهنگی کمی توی برگههای که به دست داشت گشت تا اسمش رو پیدا کنه. اما به محض چک کردن اطلاعاتش جا خورده نگاه متعجبش رو به سمت آورد و با شوک شدگی گفت.
_تو همونی هستی که با فرمانده چانیول قرار آشنایی داری؟! جدی دلم میخواست ببینیمت! زمزمهی شما بین مقامات رابطه حسابی داغه...
بکهیونی که اسم تازه یاد گرفتهی فرمانده رو زیر لب زمزمه میکرد در لحظه برای زن هیجانی شده ابرویی بالا انداخت.
ــزمزمهی ما؟!
زن شاخک قهوهای همونطور که دستی به دامن کوتاه لباسش میکشید گفت.
YOU ARE READING
Ant Ant
Fantasy🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک