هایبرد رنگ پریده در حالی که پشت سرهم خودش و شجاعت احمقانهاش رو لعن نفریت میکرد به راهش ادامه میداد و مخفیانه جلو میرفت...چه غلطی داشت میکرد نمیدونست...مثل دیوونهای که عقلش رو از دست داده توی دالانهای جلو میرفت تا خودش رو به اتاق کسی برسونه که اصلا نمیشناختش...اونم برای کارهای خاکبرسری...
ترسو نبود اما همیشه توی هر کاری شرط احتیاط رو رعایت میکرد ولی انگار این وجههی سالمش از وقتی با فرماندهی شاخک قهوهای آشنا شده بود از وجودش پر کشیده و به ناکجا آباد رفته بود...
در حال حاضر به طرز عجیبی میل داشت خطر کنه و دست به کارهای پر ریسک بزنه... این دیوونگی از وقتی گریبان گیرش شد که فرمانده با لمس های بیاجازهاش هیجانی به وجودش انداخت و شخصیت همیشه آرومش رو زیر و رو کرد...
خوشبختانه کسی توی دالانها پرسه نمیزد...البته نیازم نبود...هایبردهای مورچهای همگی منظم و مقرراتی بودند، سرساعتی که باید میخوابیدن و سر ساعتی که باید بیدار میشدند تا برای کار روزمرهشون آماده بشن...این وسط کسی به فکر شکستن قوانین نمیافتاد و هیچ تمایلی به این کار نداشت. برای همین تعداد کمی نگهبانی توی دالانهای مراقبت میکردند و تمرکز بیشتر روی ورودی خروجیهای لونه انجام میشد...
که این به نفع بکهیون شده بود چون با خوششانسی تونست چند نگهبان خواب آلود سر راهش رو رد کنه به اتاقکی که باید برسه...
مورچه مضطرب شده قبل در زدن شماره اتاقک رو چک کرد، نیم نگاه آشفتهای به اطراف انداخت و بلاخره همراه دم عمیقی تصمیم گرفت به در بلوطی بکوبه...
فقط یه پلک زدن طول کشید و لحظهی بعد قامت بلند فرمانده به طرز نفس گیری مقابلش ظاهر شد...
نیمه برهنه در حالی که فقط یه شلوار راحتی به تن داشت...
بکهیون سلام و احوال پرسی مودبانهای آماده کرده بود، ولی انگار اون متن مرور شده با دیدن عضلههای وافلی فرمانده توی ذهنش برشته شد و مثل یه موم به اعماق سرش چسبید...
ــ خوش اومدی پسر کوچولوی شجاع...
فرمانده با نیشخند زدن به حالت مبهوتش جنتلمنانه به دستش چسبید و پشت دستش بوسهای گذاشت. بعد عجولانه به داخل اتاقک کشید تا به چشم کسی نیاد...درسته که بکهیون مات ماهیچههای پسر شاخک قهوهای بود و اونها رو با چشمهاش وجب میکرد اما این موضوع رو خوب متوجه شد...
ــ کسی ندیدت؟
سوال فرمانده با خنده بود...
بکهیون میدونست خندهی موذیانه و ریز پسر از چیه... متاسفانه شاخکهای قرمزش بخاطر دیدن اون عضلههای ورزیده با هیجان غیر قابل وصفی روی سرش ورجه ورجه میکردند و با لو دادن باکره بودن چشمهاش آبروش رو میبردند...
YOU ARE READING
Ant Ant
Fantasy🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک