فرماندهی درشت اندام برای لحظهای نگاهش رو بین کیک شکلاتی و لپهای برجستهاش حرکت داد، بعد با غلیظتر کردن اخمهاش پرسید.
ــ اومدی دزدی؟! اونم دزدیدن چیزی که متعلق به ملکهست؟!
بکهیون توی همون حالت دهن پرش، وحشت زده چشمهاش رو گشاد تر کرد...نمیشد دروغ بگه...راهی جز گفتن حقیقت به فرماندهی اخم کردهی بالای سرش نداشت، اونم وقتی چند سانتی یه کیک شکلاتی ممنوعه گیر افتاده بود!
برای همین دونات های توی دهنش رو قورت داد و با یه صدای گرفته مثل یه مورچه خوب واقعیت رو گفت تا شاید دل پسر ایستاده رو به رحم بندازه و جون خودش رو نجات بده...
ــ آخه تا الان کیک شکلاتی نخورم...دوست داشتم ببینم چه مزهایه...
چشمها، موهای سیاهش، اون لبهای شکری شده و آویزونش، همگی چنان هالهی معصومانهای روی چهرهاش انداخته بودند که در لحظه اخمهای درهم فرماندهی جدی بالای سرش رو باز و تعجبی به نگاهش انداختند...
ــ پیداش کردی؟! گفته بودن پیش دوناتاست...
فرماندهی اخم کرده بدون اینکه نگاه متعجبش رو از صورتش برداره رو به سرباز دیگه گفت.
ــ آره اینجاست...دیدمش...
بکهیون از ترس دیده شدنش توسط نفر دوم بیشتر از قبل توی خودش مچاله شد... اما نتونست نگاهش رو از فرماندهی بالای سرش بگیره...
قلبش انگار توی دهنش میزد چون هر آن انتظار داشت
پسر مو مشکی به یقهی لباسش بچسبه و به عنوان دزد تحویلش بده...ــ زود باش چانیول... اون کیک لعنتی رو بیار...چیکار میکنی؟!
ــ نمیشه تحویلم ندید؟ قسم میخورم اصلا به کیک دست نزدم...
بکهیون با صدای آهسته ای پچ زد و به هایبرد بالای سرش التماس کرد. با خواهش از ته دلش یکی از ابروهای فرمانده بالا رفت.
پسر شاخک قهوهای چند لحظه چشمهای مظلومش رو برانداز کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه کیک شکلاتی رو برداشت و قصد رفتن کرد...
بکهبون از خوشحالی گذشت دوبارهی فرمانده توی پوست خودش نمیگنجید که پسر قد بلند ناگهانی به سمتش چرخید و ذرهی کوچیکی از کیک قهوهای رنگ و خوش عطر رو با دست بزرگش به طرفش گرفت...
اینکه یه فرمانده بخشی از کیک شکلاتی ملکه رو به سمتش تعارف زده بود به اندازهای رویا گونه بود که برای لحظهای احساس کرد داره خواب میکنه...
ناباوری و هپروتش به قدی طولانی شد که مورچهی ورزیده با اخم درهمی تشری بهش زد تا از خشکی درش بیاره...
ــ چرا معطلی؟!...بگیرش!...کمه ولی بازم همون مزهای رو میده که براش کنجکاو بودی...اگه نمیخوای بگو تا بذارمش سر جا...
مکه اینکه احمق میبود تا از این محبت بگذره!
انقد از تهدید کامل نشدهی فرماندهی بالای سرش ترسیده بود که برای از دست ندادن اون تکه کیک افسانهای با هول و ولا به دست جلو اومدهی پسر چسبید و همونجا مشغول خوردن اون اسفنجی خوشمزه شد...
جوری از طعمی که میچشید راضی بود که حواسش نبود داره با شاخکهای هیجانی شدهاش شکم هایبرید بالای سرش رو لمس میکنه...
حتی یکی از شاخکهاش به زیر لباس فرم پسر خزیده و اونجا روی عضلههای شش تیکهی پسر چرخ میخورد!
فرماندهای که مابقی کیک بزرگ رو با دست دیگهای مهار کرده بود خشک شده باقی مونده بود تا دست از کارش بکشه...
بکهیونی که اصلا پسر بیحرکت شده رو نمیدید وقتی عقب کشید که چند بار اون دست بزرگ موچ شده رو لیسیده و کامل از هر شکلاتی پاکش کرده بود...
نگاه سوالی و ناباورانهی فرماندهی به حدی واضح بود که هایبرد کوچولو با تکون دادن خجالتی شاخکهاش لبهای شکلاتی شدهاش رو بهم کشید و نگاهی دزدید...هم دست یه هایبرد غریبه رو لیسیده و هم شکمش رو لمس کرده بود...هی پشت سر هم گناهانش داشت بیشتر بیشتر میشد و به قعر نابودی میرسوندش...
ــ اسمت چیه قرمزی؟!
با سوال بیجای فرماندهی کیک به دست بکهیونی که هنوز بخشی از وجودش درگیر انکار کردن هویت اصلیش بود با دستپاچگی جواب داد.
ــ دونه شکری...یعنی چیزه...بکهیون!
پسر ایستادهای که به گیج بازیش نیشخندی میزد با کج کردن سرش دستی به طرف صورتش آورد و در کمال ناباوری یکی از گونههاش رو بین دو انگشت بزرگش منگنه کرد و فشردش...
ــ بکهیونِ دونه شکری...اسمت بهت میاد چون هر بار میبینمت این لپات مثل یه شکر برآمده است!
بکهیون که از گرفته شدن گونهاش و اون فشار جدیش خشک شده بود با فریاد دوبارهی سربازی که نمیدید قدی بالا پرید و بیاراده از اون لمس عجیب فرماندهی مرموز دور شد...
برای برگردوندن آبروش پیش فرماندهای که محتاطانه جلوی در رو میپاید با صداقت غم انگیزی گفت.
ــ آخه خوردن رو خیلی دوست دارم...
فرماندهای که با عربدهی دوبارهی سرباز جلوی در عقب میکشید در حالی که کف دست لیسیده شدهاش رو نشونش میداد با پوزخندی براش پچ زد.
ــ که خوردن رو دوست داری!
پسری شاخک قهوهای که عقب عقب ازش دور میشد با جملهی آخرش بهش پشت کرد و با تیکهی منظور داری ازش دور شد ...
ــ پس امیدوارم توی اتاقک آشنایی هم این عادت جالبت رو داشته باشی...
🐜🐜🐜🐜
شرط آپ ۵۵ تا ستاره لطفاً
نظر فراموش نشه قشنگای من
VOUS LISEZ
Ant Ant
Fantasy🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک