🐜خرده شیرینی چهارم🐜

377 152 103
                                    

تا روز بعد دیگه نشد به فرمانده و دیدار دوباره‌‌اشون فکر کنه...نزدیک جمع آوری آذوقه‌ی پاییزی بودند و از بس دونه‌های مختلف رو جا به جا کرده بود که دیگه فراموش کرده بود اون هایبرد شاخک قهوه‌ای برای بار دوم از گناهش گذشته و با گذاشتن لپش بین دو انگشتش لمس دیگه ای بهش هدیه داده...

  تازه ساعت کاریش تموم شده بود و خسته به طرف  غذاخوری میرفت که ذهن خسته اش به اتفاقات دیشب کشیده شد...

«پس امیدوارم توی اتاقک آشنایی هم این عادت جالبت رو داشته باشی...»

مورچه‌ی کوچیک با به یاد آوردن زمزمه دیشب پسر شاخک قهوه‌ای هینی کشید و مضطرب میون صف متوقف شد...کارش باعث شد چند کارگر خسته بهش برخورد کنن و عصبی غرغری سر بدن...

ــ چرا صف رو بهم میزنی؟

ــ حواست کجاست؟

ــ اگه نمیخوای برای غذا بری از صف برو بیرون...

بکهیون بی‌توجه به نق نق مورچه‌های دیگه کنار کشید و با تکیه دادن به دالان خاکی لبی به دندون گرفت...

فرمانده واضح گفته بود به زودی همدیگه رو توی اتاقک آشنایی میبینن، این یعنی یه قرار ملاقات خصوصی با اون پسر داشت!

مورچه‌ی کوچیک هیجان زده از این پیش بینی  شاخک‌های قرمزش رو با ذوق بالا سرش تکون تکون داد و خوشحالی کرد...اما در لحظه لبخند شیرینش رو لب‌هتش خشک شد...شک‌ داشت اون ملاقات فقط یه دیدار ساده باشه...

پسری که بی اجازه‌ی مقامات، بدون تشریفات از پیش تعیین شده، دم به دم لمسش میکرد ممکن نبود وقتی دو نفری تنها بودن، یا اجازه‌ی هر کاری رو داشتن، آروم بشینه و بحثی رو درباره شناخت بهتر همدیگه راه بندازه!

اتفاقات بیشتری در راه بود...چیزهای مثل نزدیکی، بوسه، یا لمس‌های بیشتر...

وسط اومدن بحث لمس باعث شد هایبرید کوچولو شاخک هاش رو از اضطراب جمع کنه...

لمس‌ها هر جای می‌نشستند...روی دست، کمر، یا مهمتر از همه روی شکم...

مورچه‌ی کوچیکی که بی اهمیت به صف جلوش به دیوار خاکی تکیه داده بود و مات رژه رفتن همنوعانش بود با رسیدن به همچین حدسی وحشت زده نگاهش رو به طرف شکمش برد...

یا به زبون بهتر به طرف اون گردالوی نسبتا برآمده و مشخصش...

اینبار برعکس بار قبلی تصور نشستن دست فرمانده به شکمش باعث لبخندش نشد، اتفاقا لب‌هاش رو تا جای ممکن روی صورتش آویزون کرد...چرا که نسبت به اون گردالوی نرمش احساس خجالت میکرد...

اتاقک آشنایی جایی بود که مورچه‌ها بهترین وجهه‌‌های هم رو به طرف مقابل نشون میدادند تا استارت رابطه‌ای رو رقم بزنن، بکهیونی که با هول و ولا شکمش رو از روی لباس مچلوند به هیچ وجه شکمش رو بهترین وجهه‌اش نمیدونست...این نرمک برآمده‌‌ بیشتر  یه مزاحم جدی به نظر میومد تا یه وجهی تحسین برانگیز...

Ant AntWhere stories live. Discover now