05 don't remember me

61 13 11
                                    

((بچه ها قبل از شروع بگم اگر داستان رو دوس داشتین لایک کنین که ویوش بیشتر بشه🙏))





جعبه ی کوچیکی رو از کوله پشتی درآورد و بازش کرد
داخل جعبه به چندین مربع تقسیم شده بود که داخل هر مربع یک نوع مواد مخدر وجود داشت
اونو جلوی پوزه ی بلند وولفی گرفت و طوری باهاش حرف زد که انگار اون درنده ی رام شده کلماتشو درک میکرد

جونگکوک: بسیار خب پسر! دو ساله تعلیم دیدی برای چنین روزی! با مشام فوق العادت رد اینا رو بزن!

وقتی مطمئن شد بو کشیده جعبه رو بست و به کولش برگردوند
راه افتاد و به سمت دیوار پشتی اسطبل رفت تا وولفی هم دنبالش کنه
اونجا در باریک و کوچیکی که تا کمر جونگکوک میرسید و با قفل فلزی کتابی مهر و موم شده بود وجود داشت
با استفاده از اهرم پونزده سانتیمتری آهنی ای که از کیفش بیرون کشید قفل رو شکست
حالا در باز شد
کمی خودشو خم کرد تا بتونه داخل رو ببینه
تاریک بود!
با چراغ قوه ی کوچیکی داخل رو دید زد که متوجه شد با یه تونل که انتهاش مشخص نیست مواجه شده!
نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از چک کردن اوضاع داخل رفت
وولفی به دنبال صاحبش رفت چون یاد گرفته بود که باید همیشه پا به پاش باشه
جونگکوک مجبور بود کمی از مسیر رو با حالت دولا طی کنه اما جلوتر که میرفت سقف بلندتر میشد تا جاییکه در انتها تونست صاف راه بره

تونل کمی پیچ در پیچ و طولانی بود و چیزی حدود پنج دقیقه رو به طی کردنش اختصاص دادن اما در انتها به اتاق بزرگتر و تاریکی رسیدن که مملو از صندوقهای چوبی بود.
جونگکوک با چرخوندن چراغ قوش نگاهی به قفسه های دیواری انداخت که صندوقها داخلش بود اما چیزی که توجهشو جلب کرد دو پنجره ی کوچیک و مات بود که نزدیک به سقف تعبیه شده بود
کنجکاو شد که اونها به کجا ختم میشن
جلو رفت و پاشو لبه ی پایین قفسه ی دیواری گذاشت و بالا پرید تا دستش به طاقچه ی باریک کنار پنجره گیر کرد
در کمال تعجب محوطه ی اسطبل رو پشت اون شیشه ها دید!
هنوز مشغول تماشا کردن بود که با زوزه ی خفیف وولفی سرش به سمتش برگشت
گرگ نر با پنجش یکی از صندوقها رو پایین انداخته بود و دورش میچرخید
جونگکوک پایین پرید و جلو رفت و روی زمین کنار وولفی زانو زد

جونگکوک: اینا که فقط نعل اسبه! چرا انداختیشون؟

یکی از نعل هایی که از داخل صندوق افتاده بود رو توی دستش گرفت که متوجه خشمگین بودن وولفی شد
دندوناشو روی هم فشار میداد و تیزیشونو به رخ میکشید
جونگکوک مشکوک شد اما هنوز درست نفهمیده بود چرا اینها باعث واکنش وولفی شدن
یکیشونو برداشت و توی جیبش گذاشت و با عجله مشغول جمع کردن باقی نعلهای ریخته ی روی زمین شد

جونگکوک: بریم پسر! باید بفهمم چی باعث حساسیتت شد

از همون مسیری که اومدن از همونجا همراه با سیگماش به جای اولشون برگشتن که ماشین رو پارک کرده بودن
تهیونگ هنوز نیومده بود و جونگکوک با دیدن موقعیت مناسب و نبودِ اون فکری به سرش زد!
قبلا به تهیونگ گفته بود که مشتشو تلافی میکنه!
حالا وقتش فراهم بود!
وولفی رو سمت راست کاپوت ماشین هدایت کرد و خودش به سمت چپش اومد و ایستاد
این بازی رو همیشه با وولفی انجام میداد و اون با یه اشاره متوجه میشد که باید چیکار کنه
انگشت اشاره و شستش رو دو طرف زبونش گذاشت و سوت زد
و وولفی به محض شنیدنش چند قدمی عقب رفت و خیز برداشت
از عرض کاپوت پرید انگار که پرواز کرد
و درست جلوی پای جونگکوک فرود اومد و نشست
جونگکوک براش بلند کف زد و روی سرش دست کشید

AmnesiaWhere stories live. Discover now