part 2 : گرگ در چنگال گرگ ( yoonmin)

55 5 0
                                    

☆ تو از اینکه منو بین گرگ های سیاه پوش رها کردی ترسیده بودی اما نمیدونستی که من خودم گرگی ام که لباس میش پوشیده ☆
پارک جیمین ۱۳ اکتبر ۲۰۱۰

جف که نمیدونست جیمین از قبل یونگی رو دیده برای جلوگیری از شناسایی پدرش سریع چشم های جیمین رو بست و اونو داخل انبار برد و روی صندلی پرت کرد .
با صدای ارومی گفت : بهتره بگی اینجا چیکار میکنی کی هستی و چرا اونو نجات دادی ؟ وگرنه زنده موندنتو تضمین نمیکنم . من خیلی ملایم تر از پدرم و ادماشم ...
جیمین لبخند کجی زد و چیزی نگفت .
جف با دیدن سکوت مرد روبه روش دندون قروچه ی ارومی رفت و به افرادش اشاره کرد که اونو به صندلی زنجیر کنن بعد همه بیرون رفتن و در انبار رو قفل کردند. جیمین در سکوت به صدای پرنده ها گوش داد و با خودش فکر میکرد که چطور باید از این جا فرار کنه .
جف با قدم های سریع به سمت یونگی رفت و با صدای پر از تنشی به پدرش گفت : پدر کیم فاکینگ تهیونگ فرار کرده ولی اونی که فراریش داد رو گرفتیم .
چشمای یونگی در یک لحظه به شکل ترسناکی تغییر کرد با سرعت به طرف انبار رفت و وارد شد .
اسلحه ی کمریش رو دراورد و به سمت جیمین گرفت .
با لحن خشنی و با صدای دورگه ای گفت : هه! پس اون کیم نامجون عوضی پلیس کوچولوشو فرستاده تا منو دستگیر کنه آره ؟
جیمین که از اینکه یونگی فهمیده بود اون یه پلیسه جا خورده بود سرش رو بالا اورد و گفت : از کجا میدونی من پلیسم ؟
یونگی نیشخندی زد و گفت : حس ششم من پلیس رو از صد فرسخی تشخیص میده بیبی . کامان زود باش اعتراف کن تا یه گوله واست حروم نکردم .
جیمین که فهمیده بود چرا نامجون همیشه در رابطه با پرونده ی یونگی محتاط عمل میکرد چیزی نگفت و سرش رو دوباره پایین انداخت .
یونگی بیشتر از این فرصت وقت تلف کردن نداشت
فهمیده بود که ردش رو زدن برای همین با عجله. از انبار خارج شد و به افرادش دستور داد سریع اماده ی رفتن بشن . جف رو به پدرش کرد و گفت : این پلیسه رو چیکار کنیم ددی ؟
یونگی نگاهی به در انبار انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت : میبریمش . به عنوان گروگان خوبه ....

حدود یک ساعتی بود که نامجون هیچ خبری از جیمین نداشت و این خیلی نگرانش میکرد .
مطمئن بود باید اتفاقی براش افتاده باشی برای همین سریع تلفن رو برداشت و به افرادش دستور اماده باش داد . باید سریع تر برای نجات جیمین و دستگیری یونگی اقدام میکرد .
نیروهای ویژه سوار بر ماشین ها و موتور ها به دنبال سرگرد کیم به راه افتادن .

نامجون با احتیاط از ماشین پیاده شد و اروم جلو رفت . همه جا سکوت بود و جز صدای جنگل چیزی به گوش نمیرسید .
با دیدن انباری که درش باز بود فهمید دیر رسیده .
با دقت اطراف رو بررسی کرد و هیچ کس ا‌ون اطراف نبود . اخم عمیقی روی صورتش نشست و زیر لب غرید : بهش گفتم هیچ کاری نکنه فقط سر و گوش آب بده ... به افرادش دستور داد اطراف رو به خوبی بگردن . چند دقیقه بعد یکی از افسر ها داد زد : سرگرد یه جنازه اینجاست .
سرگرد با عجله به سمت صدا دوید و با جسدی رو به رو شد که یک تیر بین دو ابروش رو شکافته بود .
به جز این چیز دیگه ای که قابل توجه باشه پیدا نکردند . یونگی و دار و دسته ش کارشون رو خوب بلد بودن ...

یونگی شیشه ی ماشین رو کمی پایین داد و اجازه داد هوای خنک بیرون از حرارت و عصبانیتش کم کنه . سیگاری از جیب کتش بیرون اورد و روشن کرد و پک عمیقی زد . دستش رو از پنجره بیرون کرد و خاکسترش رو ریخت .
لبخند نیشداری زد و کم کم لبخندش تبدیل به قهقهه شد .
جف که کنار پدرش اروم رانندگی میکرد لبخندی زد . می دونست دلیل قهقهه ی پدرش چیزی جز قال گذاشتن مامورین پلیس به خصوص سرگرد کیم نیست .
چشمش به جاده بود و به پدرش گفت : محموله طبق نقشه داره به سمت محل مبادله میره . به نظرتون کین میتونه از پسش بربیاد ؟
یونگی لبخندی زد و نگاهی به پسرش انداخت
با لحن مطمئنی گفت : البته . داییت کارشو خوب بلده ..
تند تر برو زود برسیم خونه . خیلی خسته م ...
جف مکثی کرد و با تردید پرسید : با این پسره چیکار کنیم ؟
یونگی کمی فکر کرد و گفت وقتی رسیدیم خونه راجبش تصمیم میگیرم .

تهیونگ بعد از طی مسافت نسبتا طولانی به ساختمونش رسید . به سختی از موتور پیاده شد و پشت در ایستاد . در حالی که با یکی از دست هاش خودش رو به دیوار نگه داشته بود با دست دیگه ش زنگ رو به صدا در اورد .
صدای آشنای جونگ کوک رو شنید و با احساس ارامشی که بالاخره بعد از چند روز حس کرده بود با صدای بمی گفت : منم جونگکوکا باز کن .
جونگکوک با عجله به سمت پله ها دوید و پایین رسید . چند روز گذشته تقریبا نصف دنیا رو از پشت سیستم دنبال تهیونگ گشته بود و پیداش نکرده بود و حالا تهیونگ درست رو بروی در خونه بود.

VictimWhere stories live. Discover now