☆ هیچ وقت نمیذارم مهره هام تبدیل به مهره های سوخته بشن . واسه همین حالا به این جا رسیدم . خوب بلدم از دشمن و خیانتکار ، رفیق بسازم . همونطور که از کیم نامجون ساختم و الان ۲۰ ساله که هنوز راضی به دستگیری من نشده . البته که نتونسته ولی میتونست هم نمیتونست .... ☆
مین یونگی ۱۴ اکتبر ۲۰۱۰
شیشه ی ماشین رو پایین داد و فیلتر سیگارش رو بیرون انداخت .
افکار مختلف توی سرش میچرخید . اولویت اولش گرفتن تهیونگ یا جونگ کوک بود.
از اینکه نه با پول و نه با زور نتونسته بود تراشه رو به دست بیاره عصبی بود و توی ذهنش برای چشم های تهیونگ خط و نشون میکشید .
خوب میدونست با گروگان گرفتن جیمین ، نامجون رو تحت فشار میذاره . و شاید حتی تهیونگ رو .
باید با شکنجه ی جیمین از زیر زبونش می کشید که پلیس تا چه حد از محموله ها و کارهای یونگی خبر داره .
صبح با جف سر و کله زده بود تا مجبورش کنه همراهش نیاد و جف با دلخوری بهش گفته بود :
_ پدر ، من یه آهن ربام و تو تنها آهنی هستی که میخوام بهش بچسبم . هر جا بری دنبالت میام.
ولی باز هم یونگی بهش گفته بود همین جا تو عمارت بمونه و صبر کنه تا برگرده .
اما با فکر به پسرش لبخند محوی روی لبش ظاهر شد ._ رسیدیم هیونگ .
یونگی پیاده شد .
با دیدن در باز انبار اسلحه شو در اورد و به یکی از بادیگارد هاش اشاره کرد که بره داخل و بقیه دنبالش راه افتادن .یونگی با دیدن مارک که بیهوش روی زمین افتاده بود فهمید که جیمین یه پلیس معمولی نیست که تونسته یکی از بادیگارد های فوق قوی یونگی رو اینطوری بیهوش کنه و به این راحتی از دستش فرار کنه .
رو به افرادش کرد :
_ زیاد دور نشده برید پیداش کنید .بادیگارد ها شروع به گشتن اطراف جنگل کردن .
هوسوک سوار ماشین شد و توی جاده به راه افتاد تا شاید جیمین رو اطراف جاده پیدا کنه .یونگی صندلی ای رو اورد و کنار جسم بیهوش مارک نشست و به اطراف چشم چرخوند . با دیدن زنجیر باز شده و شلواری که گوشه ی سلول دید پوزخندی زد و همه ی ماجرا رو فهمید .
مارک هرگز تو این چندسال که برای یونگی کار کرده بود به هیچ موجود زنده ای کششی بروز نداده بود و این که حالا نسبت به پسری که زندانیش کرده کشش پیدا کرده، یونگی رو خیلی متعجب میکرد .
صاف نشست و دستش رو روی پشتی صندلی گذاشت و یکی از پاهاش رو روی پای دیگه ش گذاشت و با پوزخندی گفت : پس گی بودی و بلند زد زیر خنده .
مارک تکونی خورد و داشت به هوش میومد . چشم هاشو نیمه باز کرد و یک آن با دیدن یونگی روبروش از جا پرید اما سرگیجه مانع تعادلش شد و دوباره به زمین افتاد .یونگی به بادیگاردی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد :
دست و پاشو با طناب ببند .مارک نالید و میخواست حرفی بزنه اما سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت .
بادیگارد ، مارک رو با طناب محکمی بست و گوشه ی سلول انداخت .
BẠN ĐANG ĐỌC
Victim
Fanfictionخلاصه : ۴ تا پسری که یک روز تصمیم میگیرن برای سرگرمی سیستمی رو طراحی کنند که مثل چشم جهان بین همه جا رو باهاش بشه دید ... و تو این راه زخمی میشن ، شکست میخورن ، عاشق میشن ... و شاید حتی، کشته بشن ... ___________________________________________ تار...