part 8 : بازگشت به خط سرنوشت (jimark)

28 6 0
                                    

☆ هیچ وقت نمیذارم مهره هام تبدیل به مهره های سوخته بشن . واسه همین حالا به این جا رسیدم . خوب بلدم از دشمن و خیانتکار ، رفیق بسازم . همونطور که از کیم نامجون ساختم و الان ۲۰ ساله که هنوز راضی به دستگیری من نشده . البته که نتونسته ولی میتونست هم نمیتونست .‌‌‌... ☆

مین یونگی ۱۴ اکتبر ۲۰۱۰

شیشه ی ماشین رو پایین داد و فیلتر سیگارش رو بیرون انداخت .
افکار مختلف توی سرش میچرخید . اولویت اولش گرفتن تهیونگ یا جونگ کوک بود.
از اینکه نه با پول و نه با زور نتونسته بود تراشه رو به دست بیاره عصبی بود و توی ذهنش برای چشم های تهیونگ خط و نشون میکشید .
خوب مید‌ونست با گروگان گرفتن جیمین ، نامجون رو تحت فشار میذاره . و شاید حتی تهیونگ رو .
باید با شکنجه ی جیمین از زیر زبونش می کشید که پلیس تا چه حد از محموله ها و کارهای یونگی خبر داره .
صبح با جف سر و کله زده بود تا مجبورش کنه همراهش نیاد و جف با دلخوری بهش گفته بود :
_ پدر ، من یه آهن ربام و تو تنها آهنی هستی که میخوام بهش بچسبم . هر جا بری دنبالت میام.
ولی باز هم یونگی بهش گفته بود همین جا تو عمارت بمونه و صبر کنه تا برگرده .
اما با فکر به پسرش لبخند محوی روی لبش ظاهر شد .

_ رسیدیم هیونگ .
یونگی پیاده شد .
با دیدن در باز انبار اسلحه شو در اورد و به یکی از بادیگارد هاش اشاره کرد که بره داخل و بقیه دنبالش راه افتادن .

یونگی با دیدن مارک که بیهوش روی زمین افتاده بود فهمید که جیمین یه پلیس معمولی نیست که تونسته یکی از بادیگارد های فوق قوی یونگی رو اینطوری بیهوش کنه و به این راحتی از دستش فرار کنه .
رو به افرادش کرد :
_ زیاد دور نشده برید پیداش کنید .

بادیگارد ها شروع به گشتن اطراف جنگل کردن .
هوسوک سوار ماشین شد و توی جاده به راه افتاد تا شاید جیمین رو اطراف جاده پیدا کنه .

یونگی صندلی ای رو اورد و کنار جسم بیهوش مارک نشست و به اطراف چشم چرخوند . با دیدن زنجیر باز شده و شلواری که گوشه ی سلول دید پوزخندی زد و همه ی ماجرا رو فهمید .

مارک هرگز تو این چندسال که برای یونگی کار کرده بود به هیچ موجود زنده ای کششی بروز نداده بود و این که حالا نسبت به پسری که زندانیش کرده کشش پیدا کرده، یونگی رو خیلی متعجب میکرد .

صاف نشست و دستش رو روی پشتی صندلی گذاشت و یکی از پاهاش رو روی پای دیگه ش گذاشت و با پوزخندی گفت : پس گی بودی و بلند زد زیر خنده .
مارک تکونی خورد و داشت به هوش میومد . چشم هاشو نیمه باز کرد و یک آن با دیدن یونگی روبروش از جا پرید اما سرگیجه مانع تعادلش شد و دوباره به زمین افتاد .

یونگی به بادیگاردی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد :
دست و پاشو با طناب ببند .

مارک نالید و میخواست حرفی بزنه اما سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت .
بادیگارد ، مارک رو با طناب محکمی بست و گوشه ی سلول انداخت .

VictimNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ