part 12 : حفظ غرور ( jimark)

19 5 0
                                    

☆ همه ی این سالها میدونستم قلبم منتظر کسی هست. کسی که هیچ وقت ندیدمش . کسی که همیشه تو ذهنمه .. قلبم منتظر کیه ؟ شاید این مرد .... ؟☆

پارک جیمین ۱۴ اکتبر ۲۰۱۰

هوای اکتبر رو به سردی میرفت و امشب هم قرار بود مثل دیشب بارون بباره .
کم کم با تاریک شدن هوا سرمای اون هم بیشتر میشد .
جیمین روی زمین سرد گوشه ی سوله به خواب رفته بود .
تمام بعد از ظهر رو خوابیده بود چون شب قبلش تا صبح در حال گریه کردن و سرزنش خودش بود .

احساس میکرد زندگیش به باد رفته فقط بخاطر نجات مردی که برای اولین بار دیده بودش و حتی برای فرار، ریسک از دست دادن شیرینی اولین بوسه شو به جون خریده بود . چیزی که براش ۳۱ سال صبر کرده بود‌....

روی اون زمین سرد خواب عمیقی رفته بود . انگار یک ساله نخوابیده .

مارک تمام مدت خیره به صورت زیبا و معصوم جیمین شده بود . جوری نگاهش میکرد انگار سالهای زیادی دلتنگش بوده نه اینکه تازه امروز اونو دیده .

نگاهش رو روی لبها و چشم ها و موهای بلند و بدن عضله ای ظریفش جوری میچرخوند که انگار با سر انگشت مژه هاش داره اونو نوازش میکنه . اون جذاب بود . حقیقتا الهه ی زیبایی بود .
قلبش بی قراری میکرد برای یک بوسه ی دیگه از لب های اون مرد . احساس میکرد حتی برای یک بار دیگه حاضره طعم اون لب ها رو بچشه و بعدش میتونست جوری بمیره انگار ارزویی نداره .
حاضر بود قسم بخوره قلبش بعد از این تحمل دوری از این پسر رو نداره ...

به خودش جرات داد و به آرومی نزدیک تر شد و درست کنار جیمین دراز کشید . سرش رو به دستش تکیه داد . ضربان قلبش غیر قابل کنترل شده بود .

دوباره به لبهای جیمین خیره شد . گوشه ی لبش رو گاز گرفت . نفس عمیقی کشید و چشم هاشو چند لحظه بست . با تصور بوسه های داغ جیمین تپش های قلبش بالاتر رفت . انگار که تب داشت و تمام تنش در حال سوختن بود ‌. اکسیژنی اطرافش حس نمیکرد .

۳۵ سال هرگز کسی رو نبوسیده بود و حالا انگار تمام اون ۳۵ سال جلوش قد علم کرده بود و ازش میخواست به جبران همه ی اون سالهای تنهایی، لب های پسرِ رو به روش رو به لب بگیره .

چشم هاشو باز کرد و با نگاه خیره ی جیمین روی لبهای به دندان گرفته شده ش شوکه شد و از جا پرید . کمی عقب رفت :
_ من ... من ... خوب راستش فکر کردم سردت شده .. میخواستم ... عاه .. ببخشید ...

جیمین بلند شد و نشست و دوباره نگاه ترسناکش رو به چشم های مارک دوخت و بعد از چند لحظه سرش رو برگردوند .

هر دو در سکوتی که با صدای بارون شکسته میشد بی هیچ حرفی نشسته بودند .

جیمین مدام توی ذهنش لحظه ای که از خواب بیدار شده بود و درست روبروی صورتش مارک رو دیده بود و چشم ها و لب های مارک رو که تشنه ی بوسیدن بودند ، مرور میکرد .

کشش خیلی زیادی به مرد روبروش که حالا سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و حرفی نمیزد پیدا کرده بود و نمیدونست هیجان زیادی که حس میکنه رو چطوری باید کنترل کنه ‌.

هر دوی اونها از صبح که این اتفاق بینشون افتاده بود احساس نیاز شدیدی رو حس میکردند و چیزی اون پایین حال خوبی نداشت ... و کاش فقط این بود... قلب هاشون چیزی رو حس میکرد که خودشون اصلا علاقه ای به قبول کردنش نداشتند و سرسختانه انکارش میکردند .
.
.

مارک گوشه ای دراز کشیده بود و کتش رو زیر سرش گذاشته بود . کم کم چشم هاش سنگین شدند و به خواب رفت .

جیمین با شنیدن عمیق شدن صدای نفس های مارک سرش رو برگردوند و نگاهی بهش انداخت .
حالا نوبت جیمین بود که به لبهای مارک خیره بشه .
قلبش اروم نمیگرفت . به سمتش خیز برداشت .

مارک کمی خودش رو جمع کرده بود و مشخص بود که سردش شده . جیمین کتش رو دراورد و به ارومی روی بازوهای نیمه لخت مارک انداخت . همونجا چهار زانو روبروی مارک نشست و به لبهاش زل زد ..

اون لبها تنها چیزی بود که اون لحظه میتونست بهش فکر کنه و تنها چیزی بود که میخواست اون لحظه بچشه .

بعد از چند دقیقه سر جاش برگشت و دراز کشید و دوباره به خواب رفت .
.
.
.
.
.

VictimWhere stories live. Discover now