part 19 : شکست غرور (vkook)

33 4 0
                                    

هوا تقریبا روشن شده بود . لباس هاشو پوشید و لوازمش رو تو کیف دستیش گذاشت . ساندویچ های مورد علاقه ش رو توی ظرفهای غذا گذاشت و میخواست از خونه بیرون بره که چشمش به کت آجوشی افتاد :
_ حالا که دیگه مال من شده چرا از گرماش لذت نبرم .و اون کت بلند رو به تن کرد و از خونه بیرون اومد .
همه جا خیس بود اما بارون قطع شده بود . تا خونه ی هیونگش راه زیادی نبود و پیاده میتونست تا اونجا بره . قدم زنان به سمت خونه تهیونگ رفت . جلوی خونه مکثی کرد و کلیدش رو بیرون آورد و وارد شد .
در ورودی رو باز کرد و کتش رو دراورد و به چوب لباسی دم در آویزون کرد . کیفش رو روی مبل گذاشت و با ظرف های غذا به سمت آشپزخانه رفت .
میز رو چید . اول به سمت اتاق جونگ کوک رفت ‌. دیشب دیده بود که تهیونگ و جونگ کوک اونجا خوابیده بودند . تقه ای به در زد :
_ جونگ کوک هیونگ ؟
جوابی نشنید . در اتاق رو باز کرد و جونگ کوک رو دید که پشت میزش خوابش برده.
به آرمی جلو رفت و دستش رو به کمر کوک کشید :
_ کوکی
جونگ کوک با صدای جین چشم هاشو باز کرد و صاف نشست . کش و قوسی به بدنش داد :
_ ساعت چنده ؟
_ ۶.۳۰ . بیا صبحونه بخور . چرا پشت میز خوابیدی ؟
_ پروژه داشتم باید تمومش میکردم .
_ باشه بیا .
و از اتاق بیرون رفت .
جونگ کوک از پشت میز بلند شد . دستی به موهاش کشید و دنبال جین راه افتاد .
_ تهیونگ هیونگ کجاست ؟‌
_ اخرین بار که دیدمش روی تختش خواب بود.
_ میرم صداش کنم .
و به سمت اتاق تهیونگ رفت . تقه ای به در زد و وارد شد . تهیونگ روی تختش دراز کشیده بود و خواب بود .
جین از اتاق بیرون اومد .
به جونگ کوک نگاه کرد :
_ بذاریم بخوابه امروزم مرخصی داره بذار استراحت کنه .
_ آره . وقتی بیدار شد میخوره .
جونگ کوک در ظرف غذا رو باز کرد و با دیدن ساندویچ ماهی تن لبخند کشداری زد :
_ عاه جین . بازم ماهی تن .
_ بلههه به به .
_ به به .
جونگ کوک ساندویچی برداشت و به سمت جین گرفت :
_ بخور یئوبو .
جین ساندویچ رو گرفت و پوزخندی زد .
ساندویچش رو خورد و با عجله کیفش رو برداشت .
_ چقدر عجله داری ؟
_ دیرم میشه باید زود برسم بیمارستان .
_ اوکی . مواظب خودت باش .
_ باشه هیونگ تو هم همینطور .
_ بابت صبحانه ممنون .
_ جین لبخندی زد : میبینمت .
_ میبینمت .
جین کت بلندش رو پوشید و از در بیرون رفت و با عجله سمت ایستگاه اتوبوس دوید ...
جونگ کوک ساندویچش رو تموم کرد و در ظرف رو بست و داخل یخچال گذاشت تا وقتی تهیونگ بیدار شد بخوره .
به سمت اتاقش رفت و لباس هاشو با بافت یقه اسکی سفید رنگی عوض کرد و روش کت قهوه ای رنگی پوشید . شلوار جین آبی رنگش رو پوشید . عینکش رو به چشمش زد . کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت .
آروم به سمت اتاق تهیونگ قدم برداشت . در رو کمی باز کرد و از زیر در بهش نگاهی انداخت .
تهیونگ با صدای گرفته ای خمیازه کشید و به کوک که داشت یواشکی بهش نگاه میکرد خیره شد .
جونگ کوک در رو کامل باز کرد و وارد اتاق شد :
_ من دارم میرم سرکار ‌. صبحانه تو یادت نره بخوری تو یخچاله .
تهیونگ چشم هاشو به زمین دوخت :
_ اینقدر بهم نگو چیکار کنم چیکار نکنم . میتونی از اتاقم بری بیرون .
_ اره من دارم میرم . فقط یه یادآوری کوچیک بود ‌..
_ تا صبح ده بار میای در اتاقمو باز میکنی . دنبال چی هستی اینجا؟ یکم دست از سرم بردار جونگکوکا .
_ من .. من فقط نگرانتم .
سریع از اتاق بیرون رفت . قطره اشکی توی چشماش حلقه زد اما نریخت . ولی چیزی درونش انگار داشت فرو می ریخت ‌.
به سرعت از خونه بیرون زد و با تمام توان شروع به دویدن کرد . احساس میکرد غروری که ده سال برای حفظ کردنش با قلبش جنگیده ، با همین چند کلمه حرف ساده ی تهیونگ ، حالا شکسته بود ‌‌‌...
تهیونگ از جاش بلند شد . پرده رو کنار زد و از پشت پنجره به بیرون نگاهی انداخت . جونگ کوک رو دید که در حال دویدن ، داشت از خونه دور میشد و به سمت ایستگاه اتوبوس می رفت ... :
_ تا کی مثل بدبختا با اتوبوس باید بریم و بیایم .... ؟
از اتاقش بیرون رفت . امروز بالاخره تصمیمش رو گرفته بود . باید با هوسوک حرف میزد ...‌
.
.
.
.

VictimTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang