☆ چه زیبایی سوپرایز کننده ای. مثل درخشیدن ماه بین ستاره ها. اگه خودم نمیتونم همراهت بیام، کتم رو روی دوشت جا میذارم .اگه این سرنوشت باشه دوباره میبینمت ... ☆
کیم نامجون ۱۴ اکتبر ۲۰۱۰
.
.گیتارش رو برداشت و روی مبل نشست . ملودی ای رو تو ذهنش مرور کرد و شروع به نواختنش کرد :
She is so beautifull ....اهنگ just the way you are برونو مارس که همین اکتبر وایرال شده بود با صدای زیباش میخوند و گیتار میزد .. ملودی زیبای گیتار و بارون و صدای روح نواز جف قلب هر شنونده ای رو متاثر میکرد .
چند دقیقه ای مشغول این کار بود و متوجه حضور پدرش پشت سرش نشده بود که با چشم های سرشار از تحسین به پسرش نگاه میکرد و به صداش گوش میداد ...
تو دلش به خودش بابت اینکه اونو کنار خودش تو این کار نگه داشته بود لعنت میفرستاد :
_ تو باید دنبال علایقت بری پسر ...
.
.
اهنگ تموم شد و یونگی شروع کرد به بلند دست زدن برای جف .
جف برگشت و با لبخند به پدرش نگاه کرد .
_ عالی بود پسر
_ تنکیو ددی . استادم خوب بوده .
_ عااا بله ولی قطعا استعدادی که از پدرتون به ارث بردید هم بی تاثیر نبوده .
_ فعلا که منشا هر دوتاش خودتونید پدر .
یونگی ابروهاشو بالا برد و با لبخند جذابی کنار پسرش نشست .
جف سرش رو کمی به عقب برد و به رو به روش نگاه کرد :
_ پدر امروز منو همراه خودتون نبردید ... چه اتفاقی افتاد ؟ پلیسه اعترافی کرد ؟
یونگی با صدای بلند خندید :
_ اعتراف ؟ مخ مارک رو هم زده بود و فرار کرده بود .
_ چی ؟ درست شنیدم ؟ همین مارک توان خودمون ؟
_ آره همون .
_ این پسر مگه عقیم نبود ؟
_ امروز معلوم شد که نبوده .
_ تونست فرار کنه یا گرفتیدش ؟
_ هوسوک پیداش کرد .
_ با مارک چیکار کردید ؟
_ الان هر دوشونو اونجا زندانی کردیم.
جف به مبل تکیه داد و به فکر فرو رفت .یونگی کمی به جلو خم شد و ارنجهاشو روی زانوش گذاشت . نارنگی ای از ظرف روبروش برداشت و بو کرد :
_ براشون نقشه های خوبی دارم . و نیشخند لثه ایِ کشداری زد ..
.
.
.
.از تئاتر بیرون اومد . با خودش چتر نیاورده بود و بارون بی رحمانه به تن خسته ش میخورد . ولی توی دلش احساس خوشحالی میکرد . از اجرای امشبش خیلی راضی بود و تونسته بود دل تماشاگرها رو به لرزه دربیاره .
تئاتر تنها جایی بود که واقعا در اعماق قلبش بهش حس شادابی میداد . از بچگی توی دوره های بازیگری و تئاتر شرکت کرده بود و عاشقش بود . اما بخاطر مشغله های زیاد، زندگیش خلاصه میشد تو سه چیز .. ولی تئاتر رو هم در کنارش ادامه میداد . زیر بارون آروم به راه افتاد. از خنکی هوا حس خوبی پیدا کرده بود و قطره های بارون بهش آرامش می داد . سرش رو بالا گرفت تا قطرات بارون به صورتش برخورد کنند و چشم هاشو بست و ایستاد.
حس کرد بارش بارون به صورتش متوقف شده . چشم هاشو باز کرد و از دیدن چتری بالای سرش تعجب کرد .
سرش رو پایین اورد و مرد قد بلندی رو درست کنار خودش دید که چتر سیاه رنگ رو روی سرش گرفته :
_ اجرای قشنگی بود . مدت ها بود اجرای به این خوبی ندیده بودم .
_ عااا .
_ اینطوری سرما میخورید . ماشین من همین نزدیک پارک شده دنبالم بیاید. من میرسونمتون .
_ ممنون مزاحم شما نمیشم تاکسی میگیرم .
_ یعنی به این آجوشی اعتماد نداری ؟
با اتفاقی که اخیرا برای برادرش افتاده بود قطعا اعتماد نداشت ....
_ نه آجوشی کنچانا . خودم میتونم برم .
_ باشه . پس اینو بگیر .
و چتر رو به دست سوکجین داد .
_ و این ؛
کت بلند قهوه ای رنگش رو در آورد و روی شونه ی سوکجین انداخت .
_ عااا . نمیتونم قبول کنم ....
سرگرد سرش رو پایین انداخت و با سرعت به سمت ماشینش دوید ...سوکجین هنوز همون جا ایستاده بود و به دور شدن مردی که برای اولین بار دیده بود نگاه میکرد. رفتار اون آجوشی به طرز عجیبی به دلش نشسته بود .
به راهش ادامه داد . ترجیح میداد مسیر باقی مونده تا خونه رو پیاده طی کنه . نیاز داشت که به افکارش سر و سامونی بده .
میدونست که تو فکر تهیونگ چی میگذره . مطمئن بود که قراره ازش بخواد پروژه ی چشم جهان بینشون رو تکمیل کنه .
چیزی که خودش فقط برای سرگرمی شروع کرده بود و بعد از مدتی از زیر ادامه دادنش در رفته بود ولی دو تا هیونگش و بعلاوه هم خونه ی سابقش هوسوک و باندشون دست بردار نبودند .توی راه از عطری که توی بینیش پیچیده بود در حال مست شدن بود . انواع عطر ها رو میشناخت اما عطری که منبعش کت آجوشی بود بهترین عطری بود که تا حالا به مشامش خورده بود .
لبخندی زد :
_ آجوشیه خوشبو ...
کم کم به خونه می رسید ولی بارون قصد تموم شدن نداشت ...
کلید رو توی در انداخت و وارد شد .
کت و چتر آجوشی رو به چوب لباسی دم در آویزون کرد .
میخواست بدنش رو به وان حموم بسپاره اما از ترس اتفاقی که دفعه ی قبل افتاده بود بی خیال وان شد و به یک دوش سریع اکتفا کرد .خودش رو روی صندلیِ پشت میزش انداخت . خسته بود ولی باید انجامش میداد . بدون اینکه کسی ازش خواسته باشه اما در اعماق وجودش میدونست که باید کار نیمه تمومش رو تموم کنه حتی اگه ماه ها طول میکشید.
_ روشن شو تونا .
_ سلام جین .
_ میخوام ارتقاعت بدم ._ وی سعی کرد منو ارتقاع بده ولی نتونست کارهاش کمی مسخره به نظر میرسید . خوشحالم که نفس نمیکشم وگرنه از دود سیگارش خفه میشدم . جی کی میخواست منو ارتقاع بده ولی از بس فکرش درگیر پارک جیمین بود نتونست کاری کنه . همش داشت سوابق اونو بررسی میکرد .
_ میخوام الان جی کی و وی رو ببینم .
_ بله جین .
روی صفحه ی مونیتور تصویر اتاق جونگ کوک رو دید . اونها امشب هم کنار هم به خواب رفته بودن .
_ چرا فقط ازدواج نمیکنن ؟
_ شیمیِ این کار رو بین شون حس نمیکنم .
_ تو چی میفهمی اخه من باهاشون زندگی کردم .
_ من همیشه اونها رو دید میزنم . ولی چیزی بینشون نمیبینم .
_ هه . خاموش شو . تو زیادی ارتقا پیدا کردی . همینم از سرت زیاده .
_ یس سِر . زنده باد تونا گروپ .
و خاموش شد .جین از جاش بلند شد . ایده ای به ذهنش رسیده بود اما الان برای انجامش زیادی خسته بود و تقریبا داشت از هوش می رفت .
روی تخت دراز کشید و کمی بعد به خواب رفت ...
.
.
.
.
.
CITEȘTI
Victim
Fanfictionخلاصه : ۴ تا پسری که یک روز تصمیم میگیرن برای سرگرمی سیستمی رو طراحی کنند که مثل چشم جهان بین همه جا رو باهاش بشه دید ... و تو این راه زخمی میشن ، شکست میخورن ، عاشق میشن ... و شاید حتی، کشته بشن ... ___________________________________________ تار...