☆ احساس امنیت یعنی تو اینجا باشی . تو این خونه . کنار من . از زمان دانشجویی تا الان ... من خیلی وقته با تو هم خونه م ... دیگه نمیذارم بری حتی اگه مجبور باشم ۲۴ ساعته بچسبم بهت ☆
جئون جونگ کوک ۱۳ اکتبر ۲۰۱۰
جونگ کوک با صدای ارومی گفت : آه تهیونگ کجا بودی ؟ و تهیونگ رو تو آغوش گرفت .
تهیونگ با صدای بی جونی گفت : کمکم کن بریم تو .
جونگ کوک با اضطراب نگاهی بهش انداخت و گفت : ولی تو حالت خوب نیست باید بریم درمانگاه .
تهیونگ خستگی تو تنش موج می زد : لازم نیست . بیا بریم تو جونگ کوکا .
جونگ کوک حرفی نزد و دست تهیونگ رو گرفت و دور شونه ش انداخت و دست دیگه ش رو دور کمرش حلقه زد و با هم داخل خونه شدند .
_ باید برم دوش بگیرم .
_باشه بذار کمکت کنم .
جونگ کوک به ارومی کت بلند قهوه ای شو دراورد و دست برد تا دکمه های پیراهنش رو باز کنه . از دیدن کبودی های روی بدنش چهره ش در هم رفت اما چیزی نپرسید . تهیونگ زیادی بی جون و شکسته به نظر می رسید . باید کم کم ازش می پرسید چه اتفاقی تو این سه روز افتاده .
تهیونگ به سمت در حموم رفت . مدام تو ذهنش درگیر بود و تنها چیزی که بهش فکر میکرد نجات جون ناجی ش بود . چطور باید پیداش کنم ؟ سوالی که مدام از خودش می پرسید و اینکه آیا هنوز زنده ست یا نه . تونست فرار کنه یا گیر یونگی افتاده ؟
دستگیره ی حموم رو گرفت که با صدای جونگ کوک برگشت :
_میخوای کمکت کنم حموم کنی ؟
_خودم میتونم جونگ کوکا.
در حموم رو بست و باکسرش رو دراورد و توی سبد انداخت .
دوش رو باز کرد و زیر آب ایستاد .
نمیتونست چهره ی اون پسر رو از ذهنش بیرون کنه .
حس نگرانی رهاش نمیکرد .
از درد نالید . برخورد آب به زخم هاش دردش رو بیشتر میکرد .
با صدای خفه ای شروع به گریه کرد
کم کم صدای گریه هاش بلند شد و چند لحظه ای با صدای بلند گریه کرد .
جونگ کوک صدای گریه هاش رو میشنید و اخم پر رنگی روی صورتش نشست . اما ترجیح داد تنهایی تهیونگ رو به هم نزنه . میخواست کمی اروم بشه تا بتونه باهاش حرف بزنه .
به سمت آشپز خونه رفت . از فریزر کمی گوشت برداشت . ماهیتابه ای برداشت و گوشت ها رو داخلش تفت داد . کمی سبزیجات خورد کرد و توی قابلمه ریخت تا بپزه . صدای در حموم رو شنید . تهیونگ بیرون اومده بود . برنج رو اماده کرد و همه چیز رو روی میز چید .
تهیونگ به ارومی حوله شو تنش کرد .
روی تخت نشست و به زمین چشم دوخت .
تمام بدنش درد میکرد و روحش بیشتر دردناک بود .
احساس گناه وجودش رو گرفته بود .
با خودش زمزمه کرد :
_ حتی اسمشم نمیدونم ...
_اسم کیو نمیدونی ؟
سرش رو بلند کرد و جونگ کوک رو دید که کنار در ایستاده .
_آه تو اینجایی ؟ اسم اونی که نجاتم داد . یه پلیس بود .
_ کمکت کنم لباس بپوشی ؟
_ نه فقط لباس هامو بیار .
جونگ کوک به سمت کمد تهیونگ رفت و یه تیشرت کرمی و شلوار راحتی خاکستری برداشت و اروم کنار تخت گذاشت .
_بیرون می ایستم . کمک خواستی صدام کن . بعدش بیا غذا بخور .
و در اتاق رو بست تا تهیونگ راحت باشه .
تهیونگ به آرومی لباس هاشو پوشید و از اتاق بیرون اومد . جونگ کوک کنار در ایستاده بود . دستش رو دور کمرش انداخت و کمکش کرد تا سر میز بشینه .
با اینکه تو دلش آشوب بود و بدجور میخواست بدونه چه بلایی سرشون اومده ولی صبر کرد تا تهیونگ غذاشو تموم کنه .
_سیر شدی ؟
تهیونگ لبخند شیرینی زد:
_دستپخت جونگ کوکی عالیه .
جونگ کوک با لحن تهیونگ لبخندی به لبش نشست .
کمکش کرد تا از جاش بلند شه و به سمت اتاق تهیونگ رفتن . به ارومی لب تخت نشست . جونگ کوک کنارش نشست :
_تهیونگ
_هوم
_کجا بودی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟
_ جین کجاست ؟
_ صبح بهش زنگ زدم . گفت میره مطب و بعدش میره خونه .
_ باید بهش زنگ بزنم .
_ گوشی موبایلت کجاست ؟
_ نمیدونم . حتما افراد یونگی برداشتن ...
جونگ کوک با شنیدن اسم یونگی لرزی به بدنش نشست .
با نگرانی به چشم های تهیونگ نگاه کرد :
_ یونگی گرفته بودت ؟
_ فکرشو نمیکردیم ولی اونا خوب میدونن تراشه ی ما چیکار میکنه .
_ از کجا باید فهمیده باشن ؟
_ جانگ هوسوک ...
_ درسته . اون همیشه یه قدم از ما جلوتر بود . اگه میتونست خودش تراشه رو بسازه معلوم نبود چه کارهایی ازش برمیومد .
_ افراد یونگی منو گرفتن و تهدیدم کردن
_ تهیونگ نگران نباش ...
_ اونی که نجاتم داد حتما گیر اونا افتاده
_ اگه پلیس بوده حتما افراد پلیس برای نجاتش میان .
_ میدونم . ولی خیلی نگرانم . اون به خاطر من گیر افتاد .
_ پلیس ها کارشون در افتادن با این خلافکار هاس . نگران نباش .
ولی تهیونگ تو دلش بدجور نگران پلیس ناجیش بود .. اما بیش از این نگرانی شو جلوی جونگ کوک نشون نداد . باید پیداش میکرد .
_جونگ کوکا . موتورش دم دره. میشه پلاکش رو برام بنویسی و بیاری .
جونگ کوک باشه ای گفت و از در بیرون رفت . دقیقه ای بعد با برگه ای که روش پلاک موتور رو نوشته بود برگشت .
تهیونگ برگه رو گرفت :
_ممنون
بلند شد و پشت کامپیوترش نشست
روشنش کرد و پلاک رو به سیستم داد . چهره ی اشنای پلیس رو به روش بهش اطمینان داد که این همون مرده
_ اسمش پارک جیمینه .
_ حداقل باید بفهمم زنده س یا نه ...
_ چطوری بفهمیم ؟ نمیخوای که دوباره با یونگی در بیفتی ؟
_ بخوایم نخوایم اون باهامون درافتاده .
.
.
.
YOU ARE READING
Victim
Fanfictionخلاصه : ۴ تا پسری که یک روز تصمیم میگیرن برای سرگرمی سیستمی رو طراحی کنند که مثل چشم جهان بین همه جا رو باهاش بشه دید ... و تو این راه زخمی میشن ، شکست میخورن ، عاشق میشن ... و شاید حتی، کشته بشن ... ___________________________________________ تار...