☆ من یه قربانی ام . همون لحظه ای که قلبمو به چشمات باختم . تو اون انباری که تو ناجی من شدی و من بین گرگ های سیاه پوش رهات کردم ☆
کیم تهیونگ ۱۳ اکتبر ۲۰۱۰موهای لخت مشکی رنگشو که تا نزدیکی های گردنش میرسید پشت سرش جمع کرد و با کش بست . عینک سیاه دودی شو روی چشمش گذاشت و پشت موتور مشکی رنگش نشست . موتور رو روشن کرد و راه افتاد .
انباری ای که بهش ادرس داده بودن زیاد از شهر دور نبود . اطرافش خیلی سرسبز بود و صدای طبیعت جریان داشت .
جیمین آدمی نبود که به این راحتی ها بترسه
اگه میترسید قطعا جاش اینجا نبود
ولی یه حس عجیبی داشت که نمیدونست دقیقا چیهبی سیمش رو روشن کرد و به آرومی گفت : رسیدم سرگرد کیم . دستور چیه ؟
صدای نامجون از پشت بی سیم به گوشش رسید :
جیمینا مراقب باش و خیلی اروم برو جلو
اسلحه تو اماده کن ولی حرکت زیادی نکن
فقط قراره ببینی اونجا چه خبره
جیمین اوکی محکمی گفت و بی سیمش رو قطع کرد
لبش رو با زبونش خیس کرد تفنگش رو دستش گرفت و اورد نزدیک صورتش و خیلی اروم به سمت جلو قدم برداشت
صدای پرنده ها وجنگل باعث میشد تمرکزش بیاد پایین اما به راهش ادامه داد.
مدام پشت سر و اطرافش رو چک میکرد تا نزدیک انبار رسید
پشت درخت بزرگی که اونجا بود پنهان شد و دوباره اطرافش رو چک کرد .
بعد مثل یک جت خیلی سریع خودش رو به پشت انبار رسوند. بخاطر سبک بودنش حرکاتش فرز و سریع بودن و به عنوان یک پلیس فوق العاده حرفه ای بود .
پشت انبار به دنبال یک روزنه گشت تا داخل انبار رو ببینه .
یک سوراخ نسبتا کوچک پیدا کرد و از سوراخ به داخل نگاه کرد .
مردی وسط انبار با زنجیر به صندلی بسته شده بود
و دهان و چشم هاش هم بسته بود و موهای حالت دار مشکی بلندش روی صورتش ریخته شده بود .
ناگهان چشمش به مرد دیگری افتاد که با ظاهر سرتا پا مشکیش اومد و روبروی مرد روی صندلی ایستاد .
دستش رو به اسلحه ش برد و ماشه رو کشید و درست روبروی پیشانی مرد روی صندلی گرفت
اروم زمزمه کرد : مستر کیم اینجا جای تو نیست خودتم خوب میدونی که اگه دهنتو وا کنی و بگی اون تراشه ی لعنتیت کجاست تا اخر عمرت هر چی بخوای برات تامینه .
جیمین با دقت به صدای مرد مشکی پوش گوش می داد و کاملا اماده بود تا در صورت دیدن هر حرکت اضافه ای بهش شلیک کنه .
تهیونگ اروم روی صندلی جا به جا شد و کمی کمرش رو صاف کرد . دستهاش از شدت سفت بودن زنجیرها به شدت درد میکرد و پاهاش خواب رفته بود . قطعا با وجود چشم بند و دهان بند نمیتونست حرفی بزنه .
یونگی دستشو جلو برد و با یک حرکت سریع چسب روی دهان تهیونگ رو کشید . تهیونگ ناله ی خفیفی از بین دندون هاش بیرون داد .
بعد پشت سرش ایستاد و دهانه ی تفنگش رو روی شونه ش گذاشت و به ارومی با اسلحه شونه های تهیونگ رو ماساژ داد و چشم هاشو باز کرد .
لبخند کجی زد و موهاشو به عقب داد .
کمی قدم زد و جلوی تهیونگ ایستاد .
جیمین میدونست که این خلافکار و مافیای خطرناک قطعا میتونه به راحتی هر کسی رو از سر راهش برداره و قطعا مرد روی صندلی هم جزوشون بود .
تهیونگ با صدای بم و بی حالی گفت : هیچ وقت دستت به اون تراشه نمیرسه مگه از رو جنازه ی من رد بشی .
یونگی لبخند کجی زد و ابروهاشو بالا برد : مطمئنی کیم تهیونگ شی ؟ نمیترسی سوکجین عزیزتو با یه گلوله بفرستم اون دنیا ؟ میدونی که پسرام فقط اماده ی دستورن .
تهیونگ یا شنیدن اسم برادر کوچکترش که به تازگی توی مطبش مشغول به کار شده بود به خودش لرزید اما ذره ای از ترسش رو توی چشم هاش نریخت .
یونگی که میدونست زده وسط خال به ارومی خم شد و تو صورتش دقیق نگاهی انداخت .
چهره ی عمیق و زیبای تهیونگ درهم کشیده شد و چشم هاشو بست .
یونگی صاف ایستاد و از جیبش سیگاری بیرون کشید .
سیگار رو روشن کرد و پک عمیقی زد .
دوباره رو به تهیونگ ایستاد و با صدای بلندی گفت : کیم تهیونگ قصدت از این سکوت چیه ؟
تهیونگ به ارومی سرش رو بلند کرد و گفت : من فقط یه قربانی ام میتونی منو بکشی ...
جیمین از صدای غم انگیز مردی که روی صندلی نشسته بود و تازه فهمیده بود اسمش تهیونگه غم عجیبی تو دلش احساس کرد . با خودش گفت حتی اگه نیروی پشتیبانی هم نرسه من این مردو نجات میدم .
در همین لحظه پسر سیاه پوشی رو دید که چهره ش خیلی شبیه به یونگی بود .
پسر در انبار رو باز کرد جلو اومد و کنار یونگی ایستاد
نگاهی به تهیونگ انداخت و رو به یونگی گفت : پدر ، بچه ها رسیدن . یونگی با نیشخندی گربه ای به پسر جوان و زیباش که دورگه کره ای تایلندی بود نگاه کرد و گفت دهن و چشماشو ببند و دنبالم بیا .
جف دهان تهیونگ رو سفت بست و دستمالی روی چشماش گره زد و بیرون رفت .
جیمین حدس زد که محموله ی حاوی اسلحه ای که ردش رو زده بودن رسیده .
با خودش گفت اول باید نجاتش بدم .
به ارومی با قدم های سبک به سمت در انبار حرکت کرد
میدونست یونگی الان سرش گرم چک کردن محموله ای هست که تازه رسیده برای همین الان بهترین فرصت برای نجات مردی بود که به تازگی اسمشو شنیده بود .
کنار در انبار ایستاد
هیچ نگهبانی اونجا نبود
همه جا رو چک کرد و مطمئن شد که هیچ کس اطراف انبار نباشه .
زنجیر محکمی به در بسته شده بود و قفل بزرگی هم به در بود .
جیمین به ارومی قولنج گردن و شانه هاش رو گرفت . لبش رو خیس کرد و با خودش گفت بریم تو کارش .
صدا خفه کن اسلحه شو بست و با چند تیر بی صدا به قفل باعث شکستنش شد .
به ارومی در حالی که اسلحه رو کنار صورتش گرفته بود وارد شد .
تهیونگ که صداهای عجیبی میشنید سرش رو بلند کرد و به ارومی سرش رو چرخوند .
اصلا خبر نداشت که چه خبره
جیمین روبروش ایستاد و با صدای ارومی کنار گوشش لب زد :
من پلیسم تهیونگ شی اومدم نجاتت بدم .
تهیونگ که محو صدای شیرین پلیس ناجی ش شده بود سرش رو به نشانه ی تایید بالا و پایین کرد .
جیمین چشم های تهیونگ رو باز کرد . از دیدن چشم های کشیده و فوق گیرای مرد روبروش سوپرایز شد
به ارومی چسبی که روی دهانش بود باز کرد .
بعد به سراغ زنجیرهای بسته شده به دستها و پاهاش رفت و با تیرهای بی صدا اونها رو شکست .
به ارومی بازوی تهیونگ رو کشید و گفت : تهیونگ شی میتونی حرکت کنی ؟
تهیونگ به ارومی بلند شد . نگاهش رو روی مرد جذاب سیاه پوش کنارش داد که موهاشو بالای سرش به طرز زیبایی بسته بود .
اروم لب زد : اره میتونم . لطفا بریم .
پاهاش خواب رفته بود ولی از ترس دوباره برگشتن یونگی و دار و دسته ش و تکرار شکنجه ها و تهدید کردن برادرش و مهم تر از همه افتادن تراشه ش به دست یونگی فقط میخواست فرار کنه . بخصوص که پلیس جذابش مثل فرشته ای توی تاریکی نور امیدش شده بود و می ترسید که این فرشته هم به دست یونگی سنگدل بیفته .
به سرعت به سمت در حرکت کردن .
جیمین با نگاه کردن به اطراف مطمئن شد کسی نیست . رو به تهیونگ گفت : تهیونگ شی اینطوری نمیتونیم فرار کنیم باید کولت کنم .
تهیونگ در اثر شکنجه های افراد یونگی توانی نداشت و تمام تنش زخم و اسیب دیده بود اما نمیتونست تصور کنه که تن نحیف و ظریف این پلیس جوان تحمل وزنش رو داشته باشه .
رو به جیمین گفت : ولی من برات سنگینم ..
جیمین به چشم های کشیده و جذاب مرد رو به روش نگاهی کرد و گفت : من قوی تر از این حرفام بپر بالا .
تهیونگ با ناباوری روی شونه های جیمین خم شد .
جیمین با یک حرکت سریع تهیونگ رو روی کولش انداخت و با سرعت دوید .
خودش رو به موتور سیاهش رسوند . تهیونگ رو روی زمین گذاشت و میخواست سوار موتور بشه که صدای شلیکی رو شنید که تقریبا نزدیک گوشش بود .
رو به تهیونگ گفت اومدن دنبالمون سوار شو و کلید موتورش رو دست تهیونگ داد و سوار موتورش کرد .
تهیونگ با اضطراب زیادی به جیمین گفت پس تو چی ؟
جیمین با شتاب گفت برو فقط برو من از پسشون برمیام . پشتیبانی رو خبر میکنم برو .
تهیونگ نمیتونست ناجی شو اونجا تنها بذاره اما نه توان جنگیدن داشت و نه میتونست دوباره شکنجه های یونگی رو تحمل کنه برای همین با سرعت موتور رو روشن کرد و از اونجا رفت .
جیمین با حرکتی سریع پشت درختی پنهان شد تا اطراف رو بررسی کنه .
مرد قوی هیکلی با خالکوبی های زیاد روی بدن و سر کاملا بی مو داشت به اون سمت میومد و بی وقفه با تفنگش به اطراف شلیک میکرد
جیمین ماشه رو کشید و تفنگش رو به سمتش نشانه رفت و با یک تیر وسط پیشونیش کارش رو ساخت .
میخواست به سمت جنگل فرار کنه و بی سیمش رو دراورد تا چیزی بگه که ناگهان به بدن کسی برخورد کرد که به سمتش می دوید و هر دو به زمین افتادن .
جیمین بالافاصله بلند شد و تفنگش رو به سمت پسر رو به روش نشانه رفت و ناگهان با پسر یونگی چشم تو چشم شد که تفنگش رو به سمتش نشونه گرفته بود .
جیمین با یک حرکت با لگدی که به سمت جف پرتاب کرد تفنگش رو انداخت .
جف پوزخندی زد و همون کار رو روی جیمین انجام داد و تفنگش رو از دستش انداخت .
با هم گل آویز شدن و بعد از کمی کتک کاری جیمین دو نفر از افراد یونگی رو دید که به کمک جف اومدن و جیمین رو سفت نگه داشتن و به سمت انبار بردن .
جیمین به دست افراد یونگی افتاده بود اما مطمئن بود که سرگرد کیم برای نجاتش میاد ...
ESTÁS LEYENDO
Victim
Fanficخلاصه : ۴ تا پسری که یک روز تصمیم میگیرن برای سرگرمی سیستمی رو طراحی کنند که مثل چشم جهان بین همه جا رو باهاش بشه دید ... و تو این راه زخمی میشن ، شکست میخورن ، عاشق میشن ... و شاید حتی، کشته بشن ... ___________________________________________ تار...