part20: مرگ با طعم زندگی (yoonmin)

16 3 0
                                    


سرش رو روی پای مارک گذاشته بود و هر دو روی زمین سرد دراز کشیده بودند . بدون هیچ حرفی و بدون هیچ قضاوتی از شرایط موجودشون . اما تنها چیزی که جیمین میدونست این بود که مارک، نمیخواد داستانش با جیمین به همین سوله ی سرد ختم بشه . هر دو انگار در خلاء گیر افتاده بودند و هیچ سر رشته ای از اینکه یونگی ممکنه باهاشون چیکار کنه نداشتند ‌.
با بالا اومدن آفتاب، در اثر شب بیداری های دیشب، هر دو به خواب فرو رفته بودند که با صدای بلند باز شدن در انبار از خواب پریدند . مارک بدون حرکت دادن پایی که جیمین روی اون خوابیده بود، نشست ولی جیمین  بی اهمیت به حضور کسی که وارد شده، ساق دستش رو روی چشم هاش گذاشت و همچنان دراز کشیده بود .
شوگا با ابهت تمام وارد سوله شد و اینبار جف هم همراهش اومده بود ‌.
نگاهی به جیمین و مارک انداخت ‌و کاملا متوجه شد که دیشب بین اونها چی گذشته . سرش رو چرخوند و با نیشخندی زیر لب با خودش زمزمه کرد :
_ میدونستم ...
اسلحه شو دراورد و به طرف جیمین گرفت :
_هی پلیس کوچولو ، وقتشه بیدار شی .
به افرادش دستور داد :
_ ببندیدش و ببریدش تو ماشین ‌. مارک هم همین جا ببندید.
به جف اشاره کرد که همراهشون بره . پسرش قبلا یکبار  جیمین رو گرفته بود و مطمئن بود با وجود جف ، جیمین شانسی برای فرار نداره .
به افرادش دستور داد که پشت در انبار بایستند و تا نگفته کسی وارد نشه ‌. میخواست با بادیگارد وفادارش خصوصی صحبت کنه .
مارک‌نگاهی به چشم های یونگی کرد و سرش رو پایین انداخت . زمزمه وار چیزی گفت :
_ منو ببخش شوگا ...
مارک از لقب معروف یونگی بین مافیا استفاده کرده بود . شوگایی که اسمش به جون خیلی ها ، از پلیس و مافیا ، لرزه می انداخت . چون تدبیری که داشت باعث میشد همه در برابرش ناتوان به نظر برسند و حالا مارک دقیقا در برابر این مرد ، ناتوان به نظر می رسید .
_ چیو ببخشم ؟ اینکه برای اولین بار عاشق یه نفر شدی ؟
به صندلی تکیه داد :
_ اما از شانس بدمون اون یه پلیسه و برعکس ظاهرش یه پلیس خیلی خوب و یه کابوس وحشتناک برای امثال منو توعه . اما اوکیه . فقط کافیه به اندازه ی کافی اونو عاشق خودت کرده باشی .
مارک سرش رو بلند کرد و چیزی نگفت .
_ بهت یه پیشنهاد میدم ‌. میتونی قبول نکنی . اما باید قید اون پلیس و بزنی .زندگیش بستگی به تو داره . میتونم در صورت قبول نکردنت همین جا اونو بکشم .
مارک که از بی رحمی یونگی خبر داشت ، بدون اینکه بدونه پیشنهاد یونگی چیه زیر لب گفت :
_ هر چی باشه قبوله .‌‌..
_ البته تو یک طرف ماجرایی . اگه خودش قبول نکنه بازم همین جا میکشمش ..
مارک نفس عمیقی کشید .
_ پس اگه قبول نکرد منم بعدش بکش .
_ البته . تو همین الانم برام یه مهره ی سوخته ای .
خب پیشنهادم اینه . برگرد پیش خانواده ت تو آمریکا . جیمینم با خودت ببر . اونجا هم قراره هر دوتون برای من کار کنید . به اندازه ی کافی تجربه داری و اون پلیس هم به اندازه ی کافی زرنگه . نباید اجازه بدی دست از پا خطا کنه و اگه کوچکترین خطا یا ارتباط با پلیسی ازش دیدی به من اطلاع میدی فهمیدی ؟
اونجا با هم راحت زندگی کنید و گهگاهی کارهایی که بهت میسپارم رو به خوبی انجام میدی .
ماشه ی اسلحه رو کشید و روبروی مارک گرفت :
_ اگه نمیخوای پس همین جا بمیر ...
_ قبول میکنم .
_ خوبه .
و از انبار بیرون رفت و وارد ماشینش شد ‌. توی ماشین دونفر جیمین رو گرفته بودند و جف روی صندلی جلو پشت فرمون نشسته بود و اسلحه شو روی سر جیمین فشار میداد .
یونگی وارد ماشین شد . اسلحه ی خودشو دست جف داد :
_ همتون برید بیرون میخوام تنها باهاش حرف بزنم .
همه پیاده شدند و اطراف ماشین ایستادند .
یونگی نگاهی به جیمین که سرش پایین بود انداخت :
_ اسمت چیه مرد جوان ؟
_ چرا از بادیگاردت نپرسیدی ؟
_ دلم میخواد خودت بهم بگی .
_ جیمین
_ جیمین . دوتا راه جلوی پات میذارم . خودت انتخاب کن ‌.
جیمین پوزخندی زد و چیزی نگفت .
_ سرتو بیار بالا .
جیمین سرش رو تا نیمه بالا اورد و به پیشونیش چین داد .
یونگی با نگاه جیمین ، لرز نامحسوسی توی بدنش احساس کرد . نگاه نافذ جیمین به خوبی ابهت یک پلیس رو به نمایش میذاشت .
_ راه اول اینه که همین جا اخر زندگیت باشه . میکشمت و میدم حیوونای گرسنه ی این اطراف بخورنت . مارک هم ازم خواست با اونم دقیقا همین کارو بکنم .
جیمین همچنان سکوت کرده بود . یونگی پس از مکث کوتاهی ادامه داد :
_ و راه دوم . مارک اهل آمریکاس ‌. به راحتی تو رو میبره اونجا ‌. خانواده ش اونجان . میتونی از کارت استعفا بدی بدون اینکه کلمه ای از من حرفی بزنی و بعد همراه مارک بری آمریکا . اونجا فقط کافیه گاهی همراه مارک دستورات منو اجرا کنید واگه احیانا اتفاقی سرو کله ی پلیس اونجا پیدا بشه یا برحسب اتفاق پای تو، تو اداره ی پلیس باز بشه دیگه هیچ تضمینی برای جون هر دوتاتون از من نخواه .
یونگی سکوت کرد تا جیمین بتونه پیشنهادش رو هندل کنه . دوباره ادامه داد :
_ خب جیمین شی . تصمیمت چیه ؟ قراره با زندگیت چیکار کنی ؟
جیمین چیزی نگفت .
_ تقصیر من نیست اگه تو تصمیم گرفتی خودتو تو این مخمصه گرفتار کنی و اون پسره رو نجات بدی و سرنوشتت به اینجا برسه ‌.
_ قبول میکنم .
_ چیو قبول میکنی ؟
_ همراه مارک میرم آمریکا.
_ پس جزییاتی که گفتم یادت بمونه .
_ یادم میمونه .
_ خوبه .
از ماشین پیاده شد و رو به جف گفت :
_ بیارش بیرون و بازش کن .
_ اگه فرار کرد چی ؟
_ میکشمش .
.
.
.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 7 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

VictimWhere stories live. Discover now