part 9 : زنجیر نامرئی ( jimark)

21 5 0
                                    

☆ درسته تو خطرناکی ، ولی نه اونطوری که فکر میکنی. واقعیت اینه که وجود تو برای قلب آدم ها خطرناکه و من اینو با نگاه اولی که تو چشمات کردم فهمیدم ... ☆

مارک توان ۱۴ اکتبر ۲۰۱۰

.
.

_ پلیس کوچولو تو باید غذا بخوری ..
_ دستو پاهامونو بستن حتما این غذا ها رو هم برای شکنجه ی بیشترم آوردن .
_ رییس اگه میخواست دست و پامونو باز نکنیم دستور میداد با قفل و زنجیر ببندن . طناب رو راحت میتونیم برای هم باز کنیم .
_ هووم...

مارک خودش رو روی زمین کشید تا نزدیک جیمین رسید . پشتش رو به جیمین کرد و طناب بسته به پاهاشو باز کرد .
_ حالا بچرخ تا دستاتو باز کنم .
جیمین تکونی به خودش داد و پشتشو به پشت مارک نزدیک کرد .
مارک طناب دستهاشو باز کرد .
جیمین که حالا دست و پاهاش باز شده بود و احساس راحتی میکرد مچ دست هاشو کمی ماساژ داد ‌.

مارک چیزی نگفت . حتی از جیمین درخواست نکرد بازش کنه . اروم سرجاش غلتید .

جیمین نگاهی بهش کرد و به سمتش رفت :
_ بیا تو رو هم باز کنم یه چیزی بخوریم .

دست و پاهای مارک رو باز کرد و ظرف های غذا رو اورد و جلوی مارک گذاشت و خودش هم رو به روش نشست .

دلش خیلی ضعف میرفت . طی ۲۴ ساعت گذشته هیچ چیزی نخورده بود .
چاپستیک ها رو از هم جدا کرد و شروع به خوردن کرد .

مارک از دیدن پسر رو به روش با لپ های نرمی که با غذا پر شده بودن و شبیه شیرینی موچی شده بود، برای خوردن اشتها پیدا کرد.

ظرف غذا رو برداشت و شروع به خوردن کرد .

نگاهی به جیمین انداخت :
_ حتما اسمت موچیه ...
_موچی؟
_ اره مثل موچی ای .
جیمین چینی به پیشونیش داد و با پوزخند به مارک نگاه کرد.

_ پارک جیمین . ترسناک ترین پلیس بخش تجسس و امنیت سئول .

مارک نتونست از حرف جیمین خودش رو نگه داره و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد .
اخم های جیمین هر لحظه پر رنگ‌ تر میشد ‌.

_ منم مارک توان هستم . خطرناک ترین مافیای این اطراف که ترسناک ترین پلیس سئول رو برای اولین بار بوسیده ...

جیمین از اشاره ی مارک به اون بوسه ی فاکی شوکه شد . حس کرد اشتهاش کور شده . ظرف غذا رو محکم روی زمین کوفت .

مارک که از رفتار جیمین جا خورده بود خنده ش تبدیل به اخم عمیقی شد . زیر لب زمزمه کرد :
_ حقیقت اینه که واقعا ترسناکی . کوچولویی و همه گول ظاهر نرم و ریزتو میخورن . ولی من خوب شناختمت بخصوص با اون ضربه ی چرخشی پا که تو سرم زدی و این اخم و عصبانیت فاکی ت ..

جیمین با شنیدن این حرف نفسش رو با صدای بلند بیرون داد و دوباره شروع به خوردن کرد .
مارک دیگه چیزی نگفت و در سکوت به خوردن ادامه دادن ..

.
.
.

VictimDonde viven las historias. Descúbrelo ahora