Part 13

3.5K 623 42
                                        


جیمین با هیجان توضیح می‌داد و دو پسر رو به دنبال خودش می‌کشید. قرار بود که باهم به جایی که گله مشغول ساخت و ساز بود برن و جونگکوک رو بهشون نشون بدن، انگار که زیادی به آلفاشون وابسته بودن و احساس دلتنگی می‌کردن. تهیونگ چندان این ایده رو درست نمی‌دونست اما اِلف بهش اطمینان داد که کسی از گله، جونگکوک رو مقصر نمی‌دونه؛ افرادی هم که این فکر رو داشتن بعد از تار و مار شدن گرگ‌های ولگرد توسط جونگکوک، حالا احساس بهتری نسبت به اون قضیه داشتن. آلفای رهبرشون انتقام خون‌های ریخته شده رو گرفته بود و دیگه دلیلی برای کینه وجود نداشت. هرچند که پسر احساس بدی داشت، اما فقط کنار کشید و تصمیم گیری رو به خود جونگکوک واگذار کرد.

جونگکوک می‌دونست که یک گله داره، حتی قبل از این‌که جیمین درموردش حرف بزنه، از اعماق قلبش احساسش می‌کرد‌. این یک پیوند قطع نشدنی بود و امکان نداشت که یک گرگ فراموشش کنه؛ اما این قضیه که خودش رهبر اون گله بود کمی سورپرایزش کرد. اِلف به صورت سربسته توضیح داد که باید هرچه زودتر به گله برگرده و به بقیه با حضورش امید بده. افراد گله از شرایط آلفاشون خبرنداشتن اما دیدنش می‌تونست توی بالا بردن روحیه‌اشون مفید باشه.
زیاد طول نکشید که مرد با شرایط کنار بیاد، دو روز بعد اون‌ها پشت سر جیمین روانه شده بودن و به سمت گله حرکت می‌کردن.

_توی گله هشت تا توله داریم که هنوز پنج بهار رو ندیدن. یکیشون توله‌ی نامجون هیونگه می‌دونستی؟ البته تو که یادت نمیاد اما نامجون هیونگ پسرعمه‌ی ما می‌شه.
جیمین هیجان زده از برگشت جونگکوک، پشت‌سرهم حرف می‌زد و دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد. انگار که اگه یک دقیقه ساکت بمونه یا بایسته ممکنه از شدت فشار هیجان قرمز بشه مثل یک گوجه‌ی بیش از حد رسیده بترکه و پاره بشه.

جونگکوک جلو رفت و دستش رو روی شونه‌ی برادرخونده‌اش انداخت.
_پس ما یه پسرعمه داریم؟

جیمین تندتند سرش رو تکون داد و انگشت‌هاش رو بالا برد تا یکی یکی بشماره.
_اکثر افراد توی گله باهم نسبت خونی دارن اینو که باید بدونی، نامجون پسرِ عمه می‌یانگه، هیون‌اوک و میونگ‌اوک دوقلوهای پسرعموی پدرن، نوه‌های خاله‌ی مادر و عموزاده‌های پدر هم همشون هنوز هستن.

تهیونگ با دهنی نیمه‌باز به حرف‌های پسر گوش می‌داد و هر لحظه بیشتر تعجب می‌کرد. این‌که چنین خانواده‌ی بزرگی داشته باشی چه احساسی داشت؟ لب پایینش رو بیرون داد و سنگ جلوی پاهاش رو شوت کرد. نیم‌نگاهی به جونگکوک که مشغول حرف زدن با بردارش بود انداخت. اون روز پیرهن بدون آستین و سفیدی که تهیونگ بهش داده بود رو پوشیده و بازوهاش بیشتر از قبل به چشم می‌اومدن. با اون شلوار مشکی‌ای که پاچه‌هاش رو توی بوت‌های اهدایی جیمین کرده بود به طرز مسخره‌ای دیدنی به‌نظر می‌اومد. همون لحظه جونگکوک میون حرف زدن به سمتش برگشت و چشمکی بهش زد. تهیونگ هنوز به خودش نیومده بود که مرد دوباره به برادرش نگاه کرد و عادی‌تر از قبل به صحبت کردن ادامه داد.

Whisper of the wildWhere stories live. Discover now