Part[4]

325 43 11
                                    

دوست خوشگلم حمایت یادت نره

با گذشت دقیقا چهار روز صبر ارباب پارک به پایان رسیده بود و میخواست به ملاقات پدر امگای پسر برود
و دلیل اینکه سراغی از خود امگا نمیگرفت کاملا واضح بود هم برای او هم برای تمام مردم روستا
پسر امگا با گفتن اینکه نامزدی سرباز از مرزبانان کشور دارد خود را به اندازه سه هفته از ازدواج اجباری سرباز زده بود

به همین دلیل با رشوه دادن به پدر امگا یا شاید تهدید میخواست امگا را به عنوان صیغه چهارم خود در بیاورد

اگر قبول نمیکرد به فرماندار دستور میداد امگا را هر روز تنبیه بدنی کنند تا زمانی که بالاخره امگا قبول کند

و اما امگا در روز اخر هرماه بر پل زیبای هانیانگ به مدت چهار ساعت منتظر مهمترین شخص زندگیش میماند ان هم با زیباترین ظاهری که میتوانست در انجا حضور یابد
اما ناراحت و غمگین تر از هرماه به خانه باز‌میگشت و در اغوش پدرش تا صبح گریه میکرد
با چشمانی که غم در انها به راحتی مشخص بودند به فانوس های رنگی که همیشه و هر لحظه هنگام شب در هانیانگ روشن بودند خیره بود
با نگاه کردن به اطراف سعی میکرد نشانه کوچکی از حضور شخص مورد نظرش بیایبد
اما دریغ از نشانه یا رایحه‌ی کمی از ان شخص دوست داشتنی
دستان عرق کرده خود را به دامان تنها لباس گرانقیمت خود کشید اما سریع پشیمان شد زیرا که رد کمی از جای انگشتانش پدیدار شد

کم کم باید میرفت زیرا که راه زیادی داشت تا خانه داشت

اما گرگ بی‌قرارش اجازه رفتن نمیداد
میدانست که گرگ کوچکش نیز دلتنگ و نگران برادرش است
برادری که اسم بی وفا را نمیتوانست بر او بگذراد زیرا که باز هم این رسم روزگار بی رحم بود که انهارا از هم جدا کرده بود
و تهیونگ هم فقط امگایی بود دلتنگ بردارش ...

نفس عمیق خود را به یکباره رها کرد و دست برد که بقچه کوچک خود را از کنار پایش بردار

به محض خم شدن این رایحه‌ قوی بود که قبل از ملاقات با صاحبش به مشامش رسید
به سمت چپ خیره شد و ان گرگ سیاه که به شدت خشمگین بود را دید که به سرعت سمت او میامد؟
اوه گرگ درسته سمت او میامد !

-هی هی یا کمک.. کمک یا نیاا لعنت بهشش نیاا اینجااا

امگای جوگیر فکر میکرد که این خودش است که قرار است به دندان های ان گرگ کشیده شود اما بقچه مظلوم و بی گناهش بود که به دندان کشیده شد
امگا شکه به دستانش خیره شد که اثری از کیسه کوچکش نبود

غمگین لبهانش را قنچه کرده بود او گوشت گاو خریده بود تا با دیدن برادرش با او غذای خوبی بخورد کاری که هر ماه میکرد

غمگین تر از هربار به سمت مسیر برگشت و هر از گاهی به عقب برمیگشت تا شاید گرگ خشن را ببیند که غذایش را برگردانده است اما دریغ از ان رایحه تلخ و مقداری هم غمگین
پایش را به زمین میکوبید و با حرص کف کفش های گرانقیمتش را به زمین خاکی میکشاند

The best forget/KooKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora