رمز در رو زد و وارد شد. احتمال میداد چانگبین خونه نباشه و البته خیلی هم عجیب نبود. چانگبین تقریبا اکثر اوقات خونه نبود!
پس درحالی که سوت میزد، پاش رو به داخل گذاشت. اول از همه به سمت یخچال رفت و سیبی برداشت. اون رو بدون شستن گاز زد و یخچال رو بست. همین که خواست با خیالی راحت روی مبل بشینه، صدای نالهای از اتاق انتهای راهرو شنید.
- چانگبین هیونگ؟
به آرومی گفت و به سمت اتاق حرکت کرد. امکان نداشت چانگبین نفهمیده باشه هیونجین به خونهاش اومده و به استقبالش نیاد.
- چانگ-
صدای فریاد ضعیفی از توی اتاق بلند شد و پشت سرش، تونست صدای نالهی بم چانگبین رو هم بشنوه. سیب از دستش افتاد. حتی دلش نمیخواست به اتفاقی که توی اتاق درحال رخ دادن بود فکر کنه.
یک قدم برداشت تا نزدیکتر بشه اما نرفت. حدس اتفاقات درحال رخ دادن توی اتاق اونقدرها هم سخت نبود. حس میکرد قلبش گرفته. از دوران دبیرستان تا به الان، عواطف مختلفی نسبت به چانگبین داشت اما بارز ترینشون، علاقه ساده و کوچیکی ته قلبش نسبت به اون مرد بود.
و البته همیشه حس میکرد چانگبین هم علاقهای بهش داره اما وقتی توی این سالها هیچ وقت هیچی از اون علاقه، نه حداقل توی هوشیاری، از چانگبین ندید، خودش هم قید اعتراف کردن بهش رو زد. اولین و آخرین باری که اعترافی از چانگبین شنید، وقتی بود که مست بود. حدود ۴ سال پیش، توی یک بار، گردن هیونجین رو بوسیده و بهش ابراز علاقه کرده بود... و چون مست بود، هیونجین هیچ وقت جدیش نگرفت.
و حالا نمیدونست از اون جدی نگرفتن خوشحال باشه یا ناراحت. ته قلبش هنوز چانگبین رو دوست داشت و دونستن این حقیقت که اون مرد حالا توی اتاق درحال سکس با کس دیگهایه، قلبش رو میشکست. هرچقدر هم که میدونست رفت و آمدهای شبانه روزی به اتاق چانگبین زیاده... بازهم براش سخت بود.
سیبِ افتاده رو برداشت و به آشپزخونه رفت. اون رو توی سینک پرت کرد و لبهی سینک رو با هردو دستش گرفت. در اتاق چانگبین باز شد و هیونجین علی رغم حرف عقلش که ازش میخواست برنگرده و نبینه چه کسی با چانگبین بوده، بازهم برگشت. و وقتی چشم در چشمِ سونگمینی خورد که تنها پیرهن مشکی و بزرگ چانگبین تنش بود، نفسش برید.
- هیونجین.. تو کِی اومدی؟
چانگبین گفت. با بالا تنهای برهنه و شلوار ورزشی، جلوی چشمهای ناراحت هیونجین ایستاده بود. درست پشت سرِ سونگمینی که سرش رو پایین انداخته بود.
- اومدم... یه چیزی ازت بگیرم
- اوه خب.. سونگمین میتونی بری توی اتاق اضافه استراحت کنیسونگمین بلهای گفت و بعد انداختن نگاهی زیر چشمی به هیونجین، تقریبا به سمت اتاق دوید و در رو بست. چانگبین بعد تماشا کردن رفتنش، دستهاش رو توی جیب شلوارش برد و به سمت هیونجین چرخید.
YOU ARE READING
𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚
Fanfictionکلُپسا به معنی توهمیه که هرکس، میپنداره هرچیزی از حد واقعیش، زیباتره. انقدر این توهم زیاد و زیادتر میشه تا جایی که شما دیگه واقعیت اون شخص رو نمیبینید بلکه توهمِ زیباییش رو میبینید. اما باطن آدمها هیچ وقت به زیبایی ظاهرشون نمیرسه. مثل فلیکسی که...