توی شرایطی که تو یک خطر براشون محسوب میشی، باید کمپ کنی.
مخصوصا اگر تو واقعا یک خطر براشون باشی...
و بهغیر از اینکه باور کنن تو یه ضعفِ بزرگی برای تمامِ تیمت، هیچ راهی براشون نذاری...***
صورت تهیونگ به سمتی کج شد و برای چند ثانیه انگار مغزش قفل کرد؛ با اون سیلی گوشهاش سوت کشید و انگار تازه فهمید چی گفته.
میخواست عصبانی شه ولی حالا میفهمید این حقش بود!
نگاهش رو به جونگکوک داد که هنوز هم عصبی نفس میکشید.نامجون نمیتونست چیزی که دیده بود رو هضم کنه...
جونگکوک... زده بود توی گوش فرمانده و نامجون بدجوری از این اتفاق راضی بود.تهیونگ چرخید تا بره چون اون سکوت و اونجا موندن دیگه بیشتر از این جایز نبود!
ولی به محض اینکه از اونها فاصله گرفت، نامجون رو به جونگکوک لب زد:"نذار بره... حالش اصلا خوب نیست؛ من میرم."
جونگکوک نفسعمیقی کشید و سرش رو تکون داد.
"نامجون من واقعا... متأسفم بابت چیزی که تهیونگ گفت، اصلا تو حال خودش نیست میدونی دیگه."
"میدونم... مهم نیست فقط مراقبش باش."
نامجون گفت و بعد از برداشتن کلاه و پالتوش از اونجا رفت و تهیونگ جلوی در بیخودی قدم برمیداشت و سیگار میکشید چون از اول هم قرار نبود بره!
بعد از بستهشدن در به جونگکوک که دستبهسینه نگاهش میکرد خیره شد و قدمهای آرومش رو به سمتش برداشت."اینکه بزنی توی گوش من جزء نقشه نبود!"
جونگکوک ابروهاش رو با نیشخند بالا انداخت.
"اینکه اون حرفو بزنی هم جزء نقشه نبود... بود؟"
تهیونگ خندید و اونقدر به قدم برداشتن به سمت اون پسر ادامه داد که دقیقا روبروش ایستاد، توی فاصلهی یک قدم یا کمتر...
"من باید طبیعی جلوه میکردم!"
جونگکوک همونطور که دستهاش به سینهاش قفل بود، یک قدم دیگه برداشت و توی صورت فرمانده با صدای بلندتری گفت:
"اون نامجون بود! لازم نبود اینقدر زیادهروی کنی!"
تهیونگ سرش رو پایینتر آورد و صورتش رو به صورت پسر روبروش نزدیکتر کرد.
"تو نبودی که گفتی حتی آدمهای نزدیکمونم نباید شک کنن که من دارم نقش بازی میکنم؟"
جونگکوک نفسعمیقی گرفت و یک قدم عقبنشینی کرد چون هنوز هم حرفزدن توی این فاصله از صورت مرد براش سختترین کار بود.
"داشتی نقش بازی میکردی؟ تمامش رو؟!"
تهیونگ پوزخند زد و لباسهای تنش رو یکییکی درآورد چون بوی الکلی که بهشون زده بود تا طبیعیتر جلوه کنه داشت خفهاش میکرد.
همزمان با باز کردن دکمههای پیراهن سفیدش، بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه جواب داد:
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭 𝐒.𝟐
Fanfic[مــدار 38 درجــه، فصـل دوم] یک عاشقانهی پر از درد... یک عاشقانهی پر از خون و خاطره... لابهلای خرابههای شهر به دنبال تیکه پارههای اون عشق میگشتن و هیچ چیز به جز خون و درد پیدا نمیشد. جنگ تموم شده بود پس چرا اونها هنوز میجنگن؟! باید به دنب...