همیشه به این فکر کردی که بدون خانواده بزرگ شدن چه احساسی به ادم میده البته که نه فقط باید یتیم باشید تا بفهمید اسمم جولیا هستش البته مطمئن نیستم که اسم اصلیم این باشه حتی فکر نمیکنم من اسمی داشته باشم به هرحال الان هیفده ساله که از زندگیم با این اسم زندگی کردم توی یه یتیم خونه کاملا مزخرف
من از سن دوازده سالگی سعی داشتم که خانواده واقعیم رو پیدا کنم ولی هیچ نشونی ندارم هیچی نه اسم واقعیم نه چیزی که موقع پیدا کردنم داشته باشن خانوادم بغل جاده ولم کردن و رفتن خانواده من احتمالا یه سری ادمای عوضی هستن که تحمل منو نداشتن و رهام کردن شایدم پولدار بودنو نمیخواستن کل پولشونو خرج کنن برای من
ولی تنها دارایی که من دارم و برام ارزشمنده یه گردنبنده که از وقتی که پیدا شدم دور گردنمه میدونم که اول بهش اشاره نکردم ولی خب اینم چیزی نیست که بخوام خانوادم رو براش پیدا کنم و کلا بیخیال این قضیه شدم چون دیگه میخوام خودم زندگیمو بسازم
من از هر یتیم خونه انتقالی میگیرم جای ثابتی ندارم چون هیچکس به سرپرستی منو قبول نکرد پس از سنم هم گذشته که بخوام به سرپرستی کسی قبول بشم
پس خانواده بی خانواده
اصن حس خانواده داشتن چی هس
حس مادری
هیچی نمیدونم
فقط میدونم یه سری ادمای بزرگ بی مسئولیت هستن که به بچشون اهمیت نمیدن
منو مقصر ندونین خب هیچی نمیدونم!
بازم دارم انتقال داده میشم به نیویورک من الان توی انگلستانم راستش من توی کالیفرنیا پیدا شدم ولی هر بچه ای کع به سرپرستی قبول نشه باید انتقال داده بشه به یتیم خونه دیگه
شایدم یتیم بودن بهتر از زندانی بودن توی یه خونه با دوتا ادم بزرگه
شایدم مادرم یه هرزه بوده و نمیخواسته حتما شوهر واقعیش بفهمه یه بچه از یکی دیگه داره
اه بازم فکرای دری وری
خب چرا نمیرم سر زندگیم
دیگه وقتشه از الان با زندگی که من پیشرو دارم اشنا بشین
YOU ARE READING
bad life with you
Fanfictionیقه بالا می دهیم دست ها در جیب سیگار به ته رسیده میان لب به دیوار تکیه می دهیم نه که کاراگاه باشیم یا عضو مافیا نه بدبختیم...! داستان یه دختر یتیم که از معنای خانواده داشتن و یک زندگی نرمال با پایان های خوب رو نمیدانست و مسیر زندگیش اورا به سمت ر...