part 7:for the first time

144 19 1
                                    

داستان از نگاه جولیا:

هوا تاریک شده بود من روی یه کاناپه قدیمی نشسته بودم داشتم همراه با بچه های دیگه ای مثل من میخندیدم برای اولین بار شاید واقعا احساس تنهایی نکردم با این که توی خونه قبلیم ادمایی مثل من وجود داشتن ولی نه مثل الانم بی خانمان و از نظر من اسم اینجا یه خونه واقعی نیست

شایدم بعدا بهش عادت کنم درست مثل این ادمایی که به اینجا میگن خونه

گابریل داشت شوخی میکرد و صدای خنده فضای خونه رو پر کرده بود حتی منم داشتم میخندیدم

بلند تر خندیدم همه شروع به دست زدن کردن حتی شامل منم میشد

جک بلند شد و به گابریل گفت بشینه

چندتا سرفه کرد تا اثرات خندش بره و بتونه حرف بزنه

جک:خب دیگه وقت خاموشیه زیادی به همه خوش گذشت فردا یه عالمه کار داریم که انجام بدیم و مرسی از این که ورود یه عضو جدید رو جشن گرفتید هرچند چیزی نداریم که به عنوان خوش امد گویی براش بنوشیم ولی خب یه چیز کوچولو بود و بهم نگاه کرد

سرمو پایین گرفتم حس سنگینی نگاهش از روم برداشته شد و تونستم یه نفس بکشم

جک ادامه داد: و بازم ممنون شب بخیر همگی خوابای خوش ببینید.

پسرها و دخترا جدا جدا شدن بعضی هاشون دست همدیگرو گرفتن و به سمت اتاق رفتن بعضی هاشون هم جدا جدا حرکت کردن

تا اونجایی که فهمیده بودم اینجا هفت اتاق داشت هر اتاق سه تخت داره

ولی اتاق جک تکه

تا اونجایی که وقت داشتم بدون حظور جک از بقیه چندتا سوال پرسیدم و همشون باهم یه چیز رو گفتن

جک ادم مرموزیه هیچکس هیچی دربارش نمیدونه

هرشب چراغ اتاق تنها چیزیه که توی شبای این خونه روشنه

شاید من نباید به این ادم اعتماد کنم

نه باید زود خودمو به یه چهره ببازم من باید بعد از اون همه سختی که کشیدم قوی باشم و برای زندگی کردن ادم هارو بشناسم

من و جک تنها شدیم

از جام بلند شدم اتاق من طبقه دوم بود اونجاهم چوبی و پوسیده شده بود فکر میکردم طبقه بالا وعضیت بهتر باشه ولی فرقی نداشت

داشتم از پله ها بالا میرفتم که نظرم عوض شد و برگشتم

-جک؟

نشسته بود روی مبل و دستشو گذاشته بود روی صورتش

با صدا کردنش سرشو بلند کرد یه ادم چقدر میتونه توی چند دقیقه تغیر حالت بده قیافش توی همین چند دقیقه اشفته شده بود همه ادمای اینجا ضربه خوردن
ولی درد توی چهره جک عمیق تر بود

جک:چیزی شده جولیا؟

-نه .........فقط میخوام .....تشکر کنم ازت

بدون که حتی منتظر یه لبخند از طرفش باشم سریع از پله ها رفتم بالا لباس هام رو عوض کرده بودم قبل از شب در اتاق رو بستم و پشتش تکیه دادم نفس عمیق کشیدم

روی تختم نشستم میخواستم درباره همه چی فکر کنم منظورم همه چی یعنی خانوم چندلر تام خودم جک اینجا این همه بچه و............

حتی شامل ترک کردن خانوادم هم میشه

هرروز دربارش فکر میکنم

هر روز به این فکر میکنم که چرا منو رها کردن

اشک تو چشمام جمع شد

خودتو نگاه جولیا به جای دست برداشتن از فکر کردن به دوتا ادم بی مصرف که حتی تو رو نخواستن نشستی توی یه خونه که حتی یه روز هم نیست میشناسیش گریه میکنی جلوی دوتا ادم غریبه که حتی نباید بهشون اعتماد داشته باشی

سریع دست به صورتم کشیدم و روی تختم خوابییدم

حتی نگاه نکردم ببینم هم اتاقی هایی من کیا هستن

با خاموش شدن چراغ منم چشمامو روی هم گذاشتم و افکارمم خاموش کردم

ولی یه چیزی توی ذهنم جون گرفت

منظور جک از یه عالمه کار چی بود؟


bad life with youWhere stories live. Discover now