part2:runaway

231 24 1
                                    

داستان از نگاه جولیا:

جولییییی

جولیییییییییی

زودباش اون تن لشت رو تکون بده

زودباش من گشنمههه!

با بدخلقی بلند شدم و روی تخت نشستم
میبیند این رفتارایی که به عنوان خانواده موقتی نشون میدن چقدر دوست داشتنی هر روز صبح من رو مجبور میکنن تا رخت و لباس هارو بشورم و براشون صبحونه درست کنم یا پوشک بچه های یتیم دیگه رو عوض کنم هر روز مثل هم ای کاش منم مثل اونا یه بچه بودم واقعا یا خودمو میکشم یا هرجور شده از این جهنم خونی میزنم بیرون
_جولیییا مورتز همین الان بیا

_دارم میاممممممممممممممم!

اه واقعا متنفرم ازش

سریع موهام رو بستم و تند تند کفشام رو پوشیدم از تخت پوسیده شدم اومدم پایین تا یه هفته دیگه انتقالی میگیرم باید به یه تخت سفت دیگه عادت کنم با یه خانواده خیلی خیلی دوست داشتنی

سریع رفتم توی دستشویی و مسواک رو توی دستم گرفتم خیلی تند مسواک زدم با این که مسواک توی دهنم بود اومدم بیرون و رفتم توی اشپزخانه به تک تک بچه هایی که سر صندلی های خودشون نشسته بودن داشتن قاشق هاشون رو روی میز میکوبیدند یا شوخی خرکی با موهای خانوم چندلر میکردن و اونم مثل همیشه نعره میزد تا تمومش کنن واقعا دلم میخواد برای این بچه ها سرپرست پیدا بشه چون با تحمل خانوم چندلر منم خودکشی میکنم :|

سریع بیکن هارو توی تابه انداختم و سرخشون کردم و گذاشتم سر میز مثل همیشه بچه ها با دست های کثیفشون بیکن هارو چندتایی چنگ زدن و گذاشتن توی دهنشون یا پرت کردن تو سر کله همدیگه

منم مجبور شدم تا خانوم چندلر نعره نزده بیکن هایی که برای خودم نگه داشته بودم رو گذاشتم توی کاسش بچه ها سعی داشتن که غذای چندلر رو کش برن ولی اون مثل همیشه میزد روی دستشون

بعدشم مسواکم رو دراوردم و کف هارو تف کردم توی ظرفشویی و دهنم رو شستم بعدشم نون تست های خشک همیشگی رو با کره نرم کردم و گذاشتم جلوی بچه ها تا با شیر بخورن خودمم سریع یه لیوان شیر خوردم و بدون دستور خانوم چندلر لباس هارو از روی زمین جمع کردم

خدایی باید بگم داستان کوزت رو از روی من نوشتن یعنی تقلب تا چه حد

من برای اینا یه یتیم برده بودم

با تام نقشه کشیده بودم که باهم فرار کنیم تام ازم سه سال کوچیک تره و اونم مثل من تنهاس اون تنها دوستیه که دارم و بهش میتونم اعتماد کنم

دستم رو گذاشتم روی شونه تام و گفتم:چه خبر اقای سوپرمن

_هیچی

بهش یه نگاه کردم و گفتم:چیه؟؟کی ناراحتت کرده

_سریع برگشت و توی چشمام زل زد و گفت لیلی غذاشو روی تمامی کتاب های کمیک من ریخت اون وقت عذرخواهی هم نمیکنه

_اوو پس برای این ناراحتی

_اونا هرکدومشون یه دلار بود

_نگران نباش

و بهش یه چشمک زدم و لباس هارو ریختم توی ماشین لباس شویی و روشنش کردم بعدشم رفتم سراغ لیلی

لیلی فقط پنج سالشه و هنوزم مثل یه بچه یه ساله رفتار میکنه

پیشبند لیلی پر شیر بود و کره به تمام صورتش مالیده شده بود من هنوز توی این فکرم این غذارو با کجاش میخوره

پیشبند لیلی رو با احتیاط در اوردم و انداختم توی سبد باعث تعجب بود که خانوم چندلر الان ساکته و به من دستور نمیده این کارو بکن اون کارو بکن

لیلی قاشق رو اورد بالا اون پوره سیب زمینی سبز رنگشو پاشید به لباس من

_آه لیلی!

اون فقط میخندید و بقیه بچه ها برام پوزخند زدن

این لباس جدیدم بود

اینجا مثل یه حیوون با من رفتار میشه

با قدم های محکم رفتم سمت اتاقم

خانوم چندلر داد زد_یک دقیقه دیگه اگه اینجا نباشی در روت قفل میکنه و از شام و نهار خبر نیست لوس بازی رو بزار کنار بیا اتاق منو مرتب کن

واقعا حرصم گرفته بود پام رو کوبیدم به تخت و بعدشم گفتم چشم خانوم

بعدشم یه بالش اوردم و تا تونستم سرمو کردم توش و جیغ کشیدم

تقریبا با این کار من خودمو خالی میکنم

لباسمو از تنم کندم و یه لباس دیگه پوشیدم و دور از لیلی حرکت کردم

bad life with youTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang