part:not everythink

200 20 1
                                    

داستان از نگاه نویسنده:

جولیا یه دختر بی گناه و معصوم بود که کل زندگیشو دور از چشیدن طعم اغوش های خانواده گذرانده بود.

اون یک دختر هیفده ساله تنها بود که در میان ادم هایی از جهنم گیر افتاده بود هزاران پروانه انتقام و حرف های پر معنی در وجود او زندگی میکرد و راهی برای خلاص شدن پیدا میکردن

او درتلاش رهایی از زندان بدون نور بود که دستی از تاریکی اورا به سمت خود کشید و درسیاه چال زندگی پوچ خودش انداخت همان گونه که جولیا با چشمانی اشک الود به سر های بدون صورت چشم دوخته بود جیغ کشید و انتقام را برصورت های بدون اعضای ان دو انداخت درسته ان دوتا پدر و مادر جولیا بودن سر های بدون صورت دو ادم ناشناخته که هیچ وقت نفهمید چه شکلی هستن چه علامت سوالی بین صورت ها قرار گرفته باز هم تور تاریکی شروع شد و جولیا رو سوار بر سایه تاریکی  خود کرد و رفت جولیا گریه کنن از تخت خود بلند شد و دستش را جلوی دهنش گرفت و بی صدا گریه کرد از این که از ان خواب وحشتناک بیدار شده بود خوشحال بود گریه اش شدت گرفت و او دستش را محکم تر فشرد تا خانوم چندلر صدایش را نشنود تا تنبیهش کند و اورا به زیرزمین سرد پر موش و تاریکی بیانداز باز هم فکری از تاریکی اورا ترساند روی تخت دراز کشید و پتو گرم را روی خودش کشید چشمانش رو بست و به نور امید فکر کرد شاید اوهم به خوشبختی خود برسد

جولیا به خواب عمیقی رفت و تا صبحش با فکر نور امید لبخند بر لب خوابید .

با کشیده شدن پتو از رویش فهمید که باز هم روز تکراری دیگری در پیش است بدون هیچ گونه فکری پاشد و ایستاد موهاش را بست و بچه های شیطون رو کنار زد تا بتواند دست به اب و صورتش بزند او فکر میکرد هر روز با این همه کار زشت و زشت تر میشه ولی در اشتباه بود او دختری زیبا بود با موهای طلایی

بعد از این که طعم اب را پوست صورتش چشید به سمت محل شکنجه اش رسید درسته نقطه اصلی خانه یعنی میز صبحونه سریع مثل همیشه غذاهارو درست کرد و باز هم به خودش یک تکه نان خشک با ته مربا موند ان را خورد و کارهای سنگین روی دوش او افتاد هر روز ارزو داشت تا بچه شود
ای کاش او هم یک بچه بود

صدای در توجه همه را به خودش جلب کرد

خانوم چندلر:جولیاااااااااا ببین کیه

جولیا:بله خانوم چندلر

او با قدم هایی ضعیف به سمت در رفت و ان را باز کرد مرد و زنی خوشحال با لبخند هایی زیبا جلوی در ایستاده بودن

جولیا:میتونم کمکتون کنم

آه خب ما اینجا هستیم تا سرپرستی :تام رنارد رو قبول کنیم .

جولیا با قیافه ای شوک زده به انها چشم دوخت زن دست شوهرش را گرفت و به ان لبخند زد

خانوم چندلر:جولیا چیشده؟

و با تنبلی از پله ها پایین اومد و تا زن و شوهر را دید لبخندی زد

خانوم چندلر:آه ریجینا باورم نمیشه برگشتی فکر کردم دیگه نمیبینمت

و ان را در اغوش کشید

جولیا هنوز توی شوک بود اخه مگه چیکار کرده بود که باید بهترین دوستش رو هم از دست میداد ولی باید به این هم فکر میکرد اگر تام برود او خوشبخت تر از خودش خواهد بود

چندبار پلک زد و از جلوی در کنار رفت

داشت از پله ها بالا میرفت که صدایی ترسناک بدن اورا لرزاند درسته این صدای تاریکی بود که باز به او خندید و گفت تو برای همیشه با من میمونی شاید او اصلا از بچگی به دنیا اومده تا متعلق به تاریکی باشه.

bad life with youOnde histórias criam vida. Descubra agora