داستان از نگاه نویسنده:
جولیا جیغ میکشید و دعا دعا میکرد که لیام بیاد ولی اون حرومزاده الان پشت میزش نشسته بود و حتما داشت این شکنجه رو میدید
جانی دستشو زیر دامن جولیا برد اون سعی کرد غلط بزنه ولی خیلی محکم گرفته بودش
برامدگی روی شلوارش هرلحظه بزرگ تر میشد
جولیا به اطرافش نگاه کرد
سرشو برد جلو و مچ جانی رو گاز گرفت
جانی فریادی خشمگین از روی درد گرفت و دستشو برداشت
جولیا از فرصت استفاده کرد و اونو هول داد از جاش بلند شد و دنبال سرنگ گشت و اون رو نزدیک تخت پیدا کرد
سعی کرد برش داره ولی جانی دامنشو کشید و اون محکم افتاد زمین
خاطره ای براش از اون روزی که باعث شد الان اینجا باشه زنده شد
نایل هم همین کارو کرد اون رو گرفت و انداخت زمین
جولیا روی زمین کشیده میشد دستشو تا میتونست دراز میکرد تا به سرنگ برسه
جانی هردوتا پاشو گرفت و سمت خودش کشید ولی قبلش تونست که سرنگ رو برداره
جان از پشت موهای جولیا رو گرفت و کشید
اشک تو چشمای جولیا جمع شده بود التماس میکرد که لیام بیاد
جیغ میکشید
جانی با نفس نفس گفت:این جیغ هارو برای یه قسمت دیگه نگه دار هرزه
و اون رو به زمین هول داد نشست پشت جولیا کمربندشو باز کرد
جولیا چشماشو بست
اشک هاش دردناک از گونه اش پاییین میریختنکلاه گیسش افتاده بود یه گوشه وموهای بلوندش دورش پخش بود
جولیا رو به سمت خودش برگردوند
سرنگ تو دستش میلرزید
وقتی که داشت زیپ شلوارشو باز میکرد جولیا فریاد کشید و محکم سرنگ رو تو گردنش فرو کرد
و فشار داد
بیشتر گریش گرفت
اون بهش نگاه کرد و طولی نکشید که بی جون روی جولیا افتاد
نمیدونست مرده یا نه ولی بدن سنگینش داشت حال اونو بهم میزد
جولیا انداختش کنار و دستشو گذاشت رو صورتش و همون طوری خوابیده روی زمین گریه کرد
سعی کرد از جاش بلند بشه ولی سوزش توی پاش اونو مجبور کرد که روی زمین بشینه
به بدن بی جون جانی نگاه کرد اون کثافطط اون عوضیی چرا هرکی حرومزادست باید نزدیک من بشه
YOU ARE READING
bad life with you
Fanfictionیقه بالا می دهیم دست ها در جیب سیگار به ته رسیده میان لب به دیوار تکیه می دهیم نه که کاراگاه باشیم یا عضو مافیا نه بدبختیم...! داستان یه دختر یتیم که از معنای خانواده داشتن و یک زندگی نرمال با پایان های خوب رو نمیدانست و مسیر زندگیش اورا به سمت ر...