داستان از نگاه جولیا:اون خیلی وقت بود رفته بود و هنوز پیراهن خونیش دستم بود هرلحظه حس میکردم یکیشون میاد بیرون و توی این حالت بهم میخنده
من باید قبول من دیگه برای اونام
اونا چیزی که میخواستن رو الان دارن
یه خدمتکار فاحشه
بالاخره چشمام شروع کرد به پلک زدن
از دیوار فاصله گرفتم و از پله ها پایین رفتم
بوی خون داشت اذیتم میکرد
خون هاش تازه بود و دستم هم خونی شده بود حالم بد شده بود و میخواستم همون جا بالا بیارم
یه مرد داشت از راهرو حرکت میکرد نمیدونستم بادیگارده یا یکی از اونا به هرحال باید میپرسیدم
با این که از دیشب معدم خالیه ولی انگار ده کیلو غذا توشه که بخوام بالا بیارم
با فاصله سعی کردم با یه حرفی توجهشو جلب کنم
-هییی وایسا یه سوال دارم
پیراهنو پشتم قایم کردم ولی از یه طرفی هم پاهای لختم که تا رون معلوم بود یادم افتاد
اون برگشت و بهم نگاه کرد
چشمای ابی ای داشت
شایدم ...اصن نمیدونم ولی از دور معلوم بود که ابیه
اصن به من چه من قراره یه سوال بپرسم
ابم دهنم قورت دادم وسعی کردم همه غذای توی معدمو برگردونم سرجاش
به من اخم کرد انگار که من باهاش کاری کرده بودم
-چی میخوای؟
خیلی عصبی جوابمو داد صداش اشنا بود انگار که قبلا باهم حرف زدیم
-خیلی ببخشید میخواستم بپرسم کجا میتونم لباس هامو بشورم
اون ـچرا از من میپرسی مگه من خدمتکار این خونه ام بهتره که زودتر یاد بگیری تا نخوای از من سوال کنی برده یه طبقه پایین تر اینجا رخت شور خونست
و برگشت و بهم نگاه نکرد و به راهش ادامه داد
باید عادت کنم
صداهاشو از ذهنم پاک کردم
من برده ام
برگشتم
حالا بوی خون داشت بیشتر حالمو بهم میزد
انگار یه ادم رو روی لباسش تیکه تیکه کردن
وقتی بهش فکر کردم غذاها دوباره برگشت توی گلوم
گلوم سوزش گرفته بود
به سمت راه پله دوییدم و از پله ها پایین رفتم
قبل از این که بخوام پامو توی یه فضای تاریک بزارم
VOUS LISEZ
bad life with you
Fanfictionیقه بالا می دهیم دست ها در جیب سیگار به ته رسیده میان لب به دیوار تکیه می دهیم نه که کاراگاه باشیم یا عضو مافیا نه بدبختیم...! داستان یه دختر یتیم که از معنای خانواده داشتن و یک زندگی نرمال با پایان های خوب رو نمیدانست و مسیر زندگیش اورا به سمت ر...