داستان از نگاه جولیا:
با تکون خوردن های بدنم تقریبا چشمام باز شد اولش یادم نیومد که کجام ولی بعد از چند لحظه باز کردن چشمام فهمیدم که من دیشب کجا خوابیدم
چشمام رو بیشتر باز کردم و برق از سرم پرید چند نفر دورمو گرفته بودن و به من زل زده بود از ترسم به دیوار چسبیدم و ضربان قلبم رفته روی هزار تقریبا توی یه لحظه بعد از یه صبح به خیر عالی هزارتا فکر کردم که اینا با من چیکار میتونن داشته باشن
یکیشون پرسید:اسمت چیه؟
یکی دیگشون گفت:همچین دختر خوشگلی نباید تنهایی توی کوچه بخوابه
یه پوزخند زد و با نگاهش تقریبا بدنمو لرزوند
یه جوری نگام میکردن که انگار لخت بودم
همشون داشتن باهم سوال میپرسیدن و همین باعث شد سردرد بگیرم دستامو گذاشتم روی گوشم و فشار دادم
داد زدم ـبسه!
همشون باهم ساکت شدن
ولی برگشتن عقب رو نگاه کردن و از وسط از هم جدا شدن
یه پسر قدبلند تقریبا هم سن خودم از بینشون اومد بیرون
یه ادامس توی دهنش بود و داشت خیلی ملاییم میجوییدش
یه نگاه بهم انداخت درست مثل همون نگاهیی که بقیه هم میکردن
بیشتر به دیوار چسبیدم
پسره:اسمت چیه؟
نمیتونستم جواب بدم ممکن بود هر اتفاقی بیافته من درمقابل این همه ادم هیچ شانسی ندارم
ولی یه چیزی توی همشون یک شکل بود صورت های کثیف کلا و لباس های پاره همه اونا بی خانمان بودن
پسره:چیزی برای ترسیدن نیست ما کاری باهات نداریم فقط میخوام کمکت کنم باشه ؟حالا میشه بهم بگی اسمت چیه؟
خم شد و روی زانوش نشست و بهم زل زد
بالاخره لبای خشکم شروع به حرکت کرد
ـجولیا
پسره:باشه جولیا جای نگرانی نیست من قرار نیست بهت صدمه بزنم اسم من جکه تو کل شب رو توی کوچه خوابیدی تو بی خانمانی؟
هیچ جوابی نداشتم
اره من بی خانمان هستم خوشبختم باهات چیز دیگه ای هست که بخوای بدونی
اصن این کی هست
ولی من میتونم همین الان بگم که برای یه شب از خونه فرار کردم و از شرشون راحت بشم ولی این امکان نداره چون من یه بی خانمانم شاید اینا چیزی دارن که به من کمک کنه
سرم رو تکون داد
جک:خب تو به یه خونه احتیاج داری و غذا از سر و وعضیت هم میشه فهمید که تازگیا بیرون میخوابی میخوام بهت یه خونه پیشنهاد بدم البته شرطش کار کردن با منه من بهت اموزش میدم و باهم کا رمیکنیم تا غذا بخریم
بالاخره به حرف اومدم و با عصبانیت و سردگمی گفتم:این حرفا چیه یعنی چی که داری خونه پیشنهاد بدی مگه جادوگری چیزی هستی نمیشه که یهویی سر صبح کلت پیدا بشه بگی سلام بی خانمانی یا نه اگه هستی بیا ببرمت با خودم معلوم هست داری چی میگی اصن تو کی هستی چرا داری به من پیشنهاد میدی میخوای با من چیکار کنی؟من بهت اعتماد ندارم تو نمیتونی منو هرجا بخوای ببری
جک:هی اروم باش دختر من همه چی رو توضیح میدم نیاز نیست که از همین الان بهم اعتماد کنی خودت بالاخره میفهمی اگه هم خیلی دوست داری بمونی و نفهمی که خونه که دارم بهت پیشنهاد میدم چیه باشه پس توی کوچه ها بخواب و غذای توی سطل اشغال هارو جمع کن ............زود باشید بچه ها اینجا هیچ چیزی نیست که بهش کمک بکنیم
برای اخرین بار بهم نگاه کردن و ازم دور شدن
شاید این شانس منه شاید واقعا داره یه چیز خوب پیشنهاد میده ولی اگه منو ببره یه جا و بهم تجاوز کنه چی؟
اگه دروغ بگه و بخواد منو به یکی بفروشه چی؟
هی جولی اون همه دختر دور و برش بودن میتونست به اونا تجاوز کنه یا بفروشنشون ولی تو باید الان شانستو امتحان کنی اگه جایی نبود که فکر میکردی میتونی برگردی
البته نخواستم اون قسمتی که نمیتونم برگردم روتوی فکرم بیارم از جام پاشدم و چمدونم رو برداشتم و به سمت جک دوییدم
ـهی جک من میام
اون برگشت و بهم نگاه کرد به سمتش دوییدم و جلوش وایسادم
با چشمای قهوه ایش یه لبخند بهم زد و گفت:خب خانوم جولیا اگه خواستی توی خونه بمونی پس به خانواده خوش اومدی و دستشو گرفت جلوم
و این یعنی هیچ برگشتی نیست شاید من اشتباه کردم
ВЫ ЧИТАЕТЕ
bad life with you
Фанфикیقه بالا می دهیم دست ها در جیب سیگار به ته رسیده میان لب به دیوار تکیه می دهیم نه که کاراگاه باشیم یا عضو مافیا نه بدبختیم...! داستان یه دختر یتیم که از معنای خانواده داشتن و یک زندگی نرمال با پایان های خوب رو نمیدانست و مسیر زندگیش اورا به سمت ر...