داستان از نگاه جولیا:
جولیت خیلی سریع به سمتم اومد
-اوه این لباس خیلی بهت میاد وایسا تا ارایشت کنم و بعدش...
-بعدش چی....
-نمی...نمیدونم
بازوشو گرفتم
-بعدش چی؟
-گفتم که نمیدونم داری بهم صدمه میزنی
و به بازوش نگاه کرد
انقدر دستمو فشار داده بودم که انگشتام سفید شده بود
دستمو اروم از بازوش جدا کردم
نگاهی با خشم بهم انداخت
-بیا اینجا بشین
هیچ علاقه ای به انجام کارایی که میگفت نداشتم ولی من هیچ راه فراری ندارم از اینجا یا از زنده بودنم
خیلی اروم روی صندلی جلوی ایینه نشستم
داستان از نگاه نویسنده
جولیا تو ایینه به خودش نگاهی انداخت و خودش رو نشناخت
موهای بلوند زیباش پشت کلاه گیس موهای قهوی ای بلند پنهان شده بود
رژ لب قرمز تیره صورتی لب هاشو پنهان کرد
خودشو توی یه جهنم جدید دید
هر بلاییی که سرش میومد شاید حقش بود
شاید این همه بدبختی تاوان اون همه اشتباه بزرگه
شایدم داره تاوان گناهان مادر و پدرش رو میده
جولیا اشکی براش نمونده بود که برای بدبختیش بریزه
اون دیگه نباید گریه میکرد
گریه هیچ چیزی رو تغییر نمیداد
اون از داخل سنگ شد
جولیت:و یه چیز دیگه
و سریع به سمت کیف روی تخت رفت و زیپش رو باز کرد
از توش یه وسیله ای مثل بازو بند بیرون اورد
گرفتم سمت جولیا هنوز هم از دست جولیا عصبانی بود و حتی ازش متنفر هم شده بود
جولیت:این رو باید ببندی به پات
جولیا انقدر حرفای عجیب شنیده بود که اینا براش عادی بود و هیچ تعجبی توی چهرش نشون نداد
بدون این که جولیت بهش دستور بده به سمتش رفت
جولیت اشاره کرد که روی تخت بشینه
جولیا مثل همیشه اروم روی تخت نشست
جولیت وسیله ای که دستش بود رو به رون جولیا بست
مثل یه بازو بند بسته میشد که توش میشد یه وسیله کوچیک قرار داد و زیر دامنش پنهان میکرد
ESTÁS LEYENDO
bad life with you
Fanficیقه بالا می دهیم دست ها در جیب سیگار به ته رسیده میان لب به دیوار تکیه می دهیم نه که کاراگاه باشیم یا عضو مافیا نه بدبختیم...! داستان یه دختر یتیم که از معنای خانواده داشتن و یک زندگی نرمال با پایان های خوب رو نمیدانست و مسیر زندگیش اورا به سمت ر...