(بعدا فلش بک زده میشه)ـخواهش میکنم.......ازتون خواهش میکنم منو بکشین
همون طوری که روی زمین کشیده میشدم و با صدای ضعیف ازشون خواهش میکردم
چشمام تار میدید و پاهام روی زمین کشیده میشد همه وزنم روی بازو هام بود که دوتا مرد با کت و شلوار سیاه منو میکشیدن رو زمین
سرم رو بالا گرفتم و یه نفر رو دیدم که داره جلوتر حرکت میکنه
موهای شلخته ای داشت
حداقل با اون چشمای خمار من و حالتی که من داشتم نگاهش میکردم موهاش شلخته بود
صداها توی سرم به اکو تبدیل میشد
همه بدنم میخواست که به خواب عمیق فرو برم ولی یه قسمتی از وجودم هم برای ازادی فریاد میکشید
-خو...اه..خواهش..میکنم....منو بکشین....
به سمت دیگه ای کشیده شدم
-اره ببندینش به اون صندلی
یکیشون من رو انداخت روی دوشش و بعدش روی جسم سختی منو انداخت
کمرم درد گرفت سرم همش می افتاد پایین
چندتا دست دورمو گرفتن و بعدش به جای دست چندتا طناب بهم بسته شد
-حالا برین وقتی بهوش اومد به من خبر بدید
و همشون باهم رفتن بیرون و اخرین چیزی که یادم بود همین بود
داستان از نگاه جولیا:
چشمام رو باز کردم
احساس میکردم خون توی بدنم ندارم
لبام خشک شده بود
گردنم به طرز افتظاحی درد میکرد
سرمو بالا اوردم صدای استخون های گردنم میومد
اه کشیدم
چشمام رو که باز کردم با اخرین چیزی که یادم اومد من توی یه اتاق دیگه بودم
سریع سرمو چرخوندم و دور و بر رو نگاه کردم
بازم میخواستم اشک تو چشمام جمع بشه ولی اجازه ندادم
چرا اونا منو نکشتن؟
چرا من هنوز زنده ام
بازم به یه صندلی بسته شده بودم
اتاق بیشتر شبیه اتاقای هتل بود
یه تخت دونفره و چیزایی که یه هتل داره
با به یاد اوردن حرفای نیل و این که چه بلایی میخواد به سرم بیاره میخواستم همین الان خودمو بکشم
داد زدم -چرا منو نکشتید؟؟؟؟؟؟؟چرااا؟
و با بغض داد کشیدم
VOCÊ ESTÁ LENDO
bad life with you
Fanficیقه بالا می دهیم دست ها در جیب سیگار به ته رسیده میان لب به دیوار تکیه می دهیم نه که کاراگاه باشیم یا عضو مافیا نه بدبختیم...! داستان یه دختر یتیم که از معنای خانواده داشتن و یک زندگی نرمال با پایان های خوب رو نمیدانست و مسیر زندگیش اورا به سمت ر...