به حرف مامانم گوش میدم

920 148 15
                                    


:((هی،جونگده اون کیه؟میشناسیش؟))

با انگشتم شاگردی که سوئیشرت پوشیده بود رو نشون دادم.
«پس توام ملتو دید میزنی» خب کنجکاوم قیافشو ببینم همین.تورو خدا بگین که شما هم به صدای درونتون جواب میدین ،من تنها نیستم،مگه نه؟!

جونگده شونه هاشو بالا انداخت و گفت:((من چه بدونم))
نصف کلاس یکیو پیدا کرده بودن تا باهاشون گرم بگیرن و نصف دیگه هم با خودشون خوش بودن .
جونگده با اینکه خیلی خوش مشرب و اجتماعی بود ولی اونم از پیشم تکون نخورده بود!

:((تو چرا واسه خودت دوست پیدا نمیکنی؟؟))با کنجکاوی پرسیدم ازش.

:((خب الان یکیشو دارم دقیقا)) و با انگشتش به من اشاره کرد.

:((بنظرم تا وقت داری یکی قابل تحمل تر از من پیدا کن داداش))چشمام بی اختیار به سمت یارو سوئیشرتیه میرفت. اصلا پسر بود یا دختر؟!
ولی از لحاظ اندام و کیف و کفشش بیشتر به پسرا میخورد پس اسمشو گذاشتم «پسر سوئیشرتی».

«چرا درباره ی کسی که حتی قیافشم ندیدی اینقدر کنجکاوی؟؟»باز صدای درونم دادو بیدادشو شروع کرد،صد بار گفتم تو کار من فضولی نکن!
خب چون صورتشو ندیدم کنجکاوم دیگه احمق! نگران نباشین چیز خاصی نیست،عادت همیشگیمونه که هی به هم دیس بندازیم و جروبحث کنیم.

زنگ تفریح که به صدا در اومد از جام پا شدم و رفتم پیش پسر سوئیشرتیه.
ردیف جلوییش خالی بود پس یرعکس رو صندلی ردیف جلو نشستم و نگاهش کردم.همزمان با این کارم بعضیا(در واقع اکثریت کلاس) با چشماشون حرکاتمو زیر نظر گرفته بودن.

:((سلام...)) اصلا متوجهم نشده بود.
:((سلاااام...)) نا خودآگاه با دستم شونشو کمی تکون دادم اونم فقط یکم جابجا شد،اما میدونستم که بیداره.

:((ایوای شرمنده بیدارتون کردم؟؟میگم حالا که بیدار شدین میشه باهم آشنا بشیم؟؟؟))
بحله بینندگان عزیز لحظات از خود بیخود شدن کیم جونگین رو مشاهده میکنین (!).خب اصولاً من زیاد اهل دوستیابی و این حرفا نیستم ولی الان....

آشناهام خیلی زیادن،اطرافم پره آدمه ولی با هیچکدوم این مدلی آشنا نشده بودم،در واقع من هیچوقت برای آشنایی پیش قدم نمیشدم.

پسره سرشو یکم تکون داد مثل اینکه بخواد بلند کنه ولی بعدش پشیمون شد و دوباره سرشو گذاشت رو میز.
حالا چی میشد سرتو یکم بلند کنی مثلا؟!

:((اوپااا~ اون نمیتونه حرف بزنه . بیخود زحمت نکش.))
با شنیدن حرفای دختره احساس کردم یه آدم عوضی و پست ام.
من داشتم سعی میکردم یه لالو به حرف بیارم واقعا؟!!!!
آه خدای من...
سریع خودمو از کلاس پرت کردم بیرون و سعی کردم نفسای منظم بکشم.

SecretWhere stories live. Discover now