انگشتهای جادویی

552 97 1
                                    

:((این آخر هفته برناممون تمیزکاریه!)) نا امیدم کردی...

:((چی؟نه..)) به غر زدنم اخم کرد و گفت

:((یعنی چی نه؟!تو خونم از زیادی گرد و غبار نمیشه نفس کشید.تو نمیخوای کمک کنی نیا،خودم انجام میدم مثل همیشه؛عادت دارم))

چند وقتی میشد که تو خونه ی خودش نمیموند پس میتونستم حرفشو باور کنم.

:((به شرکت خدماتی زنگ میزنیم.))

:((آخرین دفعه ای که به این کار اقدام کردم یکی از کارکنای زن تو سی دی هام فضولی کرده و از شانس به یکی از این انیمه های یاعوای برخورده و درجا سکته زده!پس کلا بیخیالش شو..))با تصور اون صحنه از خنده روده بر شده بودم.

:((خیلی خب...ایندفعه هرچی تو بگی،پس پاشو زودتر بریم که زودتر تموم شه.)) وقتی با خوشحالی دست زد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و محکم بغلش کردم.

******

توی خونه با آهنگ «آیم د بست»2en1 قر میداد و تمیز کاری میکرد.تو قسمتای «bad boy»به من اشاره میکرد،منم بهش میخندیدم ولی اون باسن گردالیش که موقع رقص تکون تکونش میداد اصلا برای سلامت اعصاب و روانم خوب نبود!

بعد از اینکه همه جارو تمیز کردیم درست وقتیکه داشتیم از خونه ی کیونگسو خارج میشدیم با صدای ماشین مامانم به سمت حیاط خونمون برگشتیم.

:((تو این ساعت؟!))برخلاف ابراز تعجب کیونگسو برای من چیزی عجیب نبود چون کار مامانم گاهی زود تموم میشد و زود برمیگشت خونه ولی حالتی که موقع پیاده شدن از ماشین تو چهرش بود واقعا متعجبم کرد،چون چیزی نبود که به دیدنش عادت داشته باشم.

حتی میشه گفت سالهاست که مامانمو عصبانی ندیده بودم.به همراه نگاه های متعجب من و کیونگسو وارد خونه شد و در رو به شدت بست.سریعا به دنبالش وارد خونه شدیم و دیدیمش که روی کاناپه نشسته بود و موهاشو میکشید.

:((مامان؟))موقعی که به سمتمون برگشت یه لبخند زورکی روی لبهاش نشونده بود.

:((اوه عسلم!فکر میکردم خونه نیستین.))به سمتش رفتیم و دو طرفش نشستیم.

:((چی شده مامان؟اتفاقی افتاده؟))

:((یه یارو بود که بهتون گفته بودم تازه اومده شرکت و صاحبکار جدیده و فلان.باهاش دعوام شد بعدشم استعفاناممو کوبیدم تو صورتش اومدم بیرون.))

مامانم زن با استعدادی بود،یعنی هر لحظه میتونست یه کار جدید برای خودش دست و پا کنه و به همین خاطر هیچگونه نگرانی و ناراحتی در این مورد نداشتیم فقط میخواستم دهن اون یارو که تونسته بعد از سالها مامانمو تا این حد عصبانی کنه جر بدم!

:((چطور عصبانیت کرده آخه؟چیزی گفته؟حرکت اشتباهی انجام داده؟))

:((هی تو تمام کارام دخالت میکرد،من نمیتونم اینجور آدما رو تحمل کنم که هی وایسته بالا سرم بگه «اینطور نمیشه اونطور میشه!»)) از این لحاظ میتونم بگم کاملا به مامانم رفتم و برای همین هم بیخیال کار نیمه وقت شدم.

SecretWhere stories live. Discover now