رسماً مجنونش شدی،کیم جونگین !!

670 127 6
                                    

:((به حرف مامانم گوش میدم))
با شنیدن حرفم طرز نگاهش مثل این بود که داره با یه دیوونه حرف میزنه،ولی من بی تفاوت به نوع نگاهش برای اولین بار تو زندگیم یه چیزو لعنت کردم،و اونم کلاه سوئیشرتش بود.با قایم کردن چنین صورت زیبایی از خودش خجالت نمیکشید؟!

:((ببخشید متوجه نشدم؟!)) در مقابل رفتار دیوونه مدلم خیلی آروم و باشخصیت جوابمو داد،انتظار نداشتم اینقدر با ادب برخورد کنه...

:((مامانم همیشه بهم سفارش میکنه که اگه یه دوستی دیدم که نظرمو جلب کنه،محکم از دستش بگیرم و نذارم بره.)) مامانی متاسفم که جمله هاتو تحریف کردم.با شنیدن حرفم دوباره به دستامون نگاه کرد ،منم همینطور.وای چقدر به هم میان و مناسب همن.انگار از همون اول دست اون برای اینکه تو دستای من باشه ساخته شده.

و اون موقع فهمیدم.من به پسری که دستشو گرفته بودم رسماً عاشق شدم.وقتی به صورتم نگاه میکرد قلبم نزدیک بود از جاش کنده بشه.حسی که با بودن دستم تو دستش داشتم غیر قابل وصفه.

نمیخوام مثل این فیلمای مسخره بگم «من عاشقش نشدم،فقط توجهمو جلب کرده»،نه خیر داداشم؛ من عاشقشم و نمیخوام زمانمو با انکار این مسئله از دست بدم.من نیمه ی گمشدمو پیدا کردم و برا خودم نگهش میدارم.اون دروغ کوچولورم فقط برای اینکه خوف نکنه گفتم{منظورش تحریف حرف مامانشه}

:((نه تو سنی هستم که بخوام عروسک بازی کنم.نه حال حوصله دارم که عروسک کسی بشم.پس توصیه میکنم برای خودت یکی دیگه پیدا کنی.))

دستشو که از دستم کشید و سرشو دوباره پایین انداخت یه حس پوچی ناگهانی بهم دست داد،انگار که تو چاله فضایی افتاده باشم.من حتی وقتی با تمین دعوا میکردمم چنین حسی نداشتم.
اگه دوباره دنبال پسر سوئیشرتیه میرفتم به هیچ دردی جز بدتر شدن شرایطم نمیخورد پس تلفنمو در آوردم و به مامانم زنگ زدم که بیاد منو ببره.

~~~~~~~

:((خبببب...مدرسه چطور بود عزیزم؟))مامانم بعد تموم شدن تعطیلات و شروع مدارس به صورت مرتب هر روز این سوالو میپرسه و هیچوقتم خسته نمیشه.

:((مثل همیشه.))و منم از دادن این جواب خسته نمیشدم.
:((یعنی چی مثل همیشه پسرم؟!))مامانم ادامه ی سوالشو میپرسه و منم همیشه اینطوری ادامه میدم

:((کسل کننده بود)) اینا دیالوگهای روتین شدمون بودن و روزمون بدون اینا شب نمیشد.آخه لامصب تو طرز پرسش و پاسخم هیچ تنوعی ایجاد نمیکردیم...-__-

بالاخره به خونمون رسیدیم.نزدیک دو ساله که اینجا اسباب کشی کردیم .این خونه واقعا بزرگه و هرازگاهی واقعا کلافمون میکنه ،در حدی که تصمیم میگیریم بفروشیمش ولی برای اجاره نشینی تو یه جای دیگه هم زیادی تنبلیم.کی حوصله داره آخه...؟!
طبق عادت همیشگیم رفتم اتاقم و دوش گرفتم ،مامانم هم آشپزیشو شروع کرد.

SecretDonde viven las historias. Descúbrelo ahora