احمق

656 129 7
                                    

:((ایندفعه راحت عقب نشینی نکن. اگه فرار میکنه،دنبالش برو.اگه میدوه ،تو زودتر بدو و برو جلوش وایستا. نذار ازت دور بشه))


باور کنین خودمم نمیدونم این چجور مادریه من دارم.
:((باشه مامان...))

کیم جونگین و جوابهای تکراریش...
:((مثل بچه یُبس ها رفتار نکن.سعی کن بامزه باشی.دخترا از پسرای بامزه خوششون میاد)) با خنده نگاهش کردم که متوجه اشتباه خودش بشه و خوشبختانه دو هزاری مادرم زیادی کج نبود .خیلی زود حرفشو درست کرد.

:((اهههمممم خب پسرا هم خوششون میاد.کی هست که از آدمای بامزه خوشش نیاد؟؟!))
امروز سومین روز مدرسه بود.خبببب بقول شاعر معروف:

«چون حاجتِ سه،گشت عیان بر ملل
در رد شدنم هیچ نباشد خلل»
باشه میدونم ،هنوز شاعری تو این فاز به دنیا نیومده.

جلوی مدرسه که رسیدیم کمربندمو باز کردم،خم شدمو مامانمو بوسیدم؛چون تنها موجودی که میتونه منو به خودم بیاره اونه ،پسرسوییشرتیه هم هست ولی اون باید اول خودش به خودش بیاد تا بعد نوبت برسه به من.

به محض باز کردن کمدم طبق معمول با تپه ای از نامه ها مواجه شدم ،همشونو ریختم تو کیفم و کتابامو برداشتم،همین که میخواستم کمدمو ببندم از آیینه ای که رو در کمدم وصل بود نگاهامون به هم گره خورد .

خشک شدم و فقط بهش زل زدم اما اون سرشو زود انداخت پایین و دور شد.تا به خودم بیام اون از جلوم رد شده و رفته بود.
زیر کفشای این پسر جت وصل کردن ،من میدونم.

سریع خودمو بهش رسوندم و کوله پشتیشو از شونش برداشتم .اول خواست باهام مقابله کنه ولی بعدا پشیمون شد و مثل اینکه بگه «هر غلطی میکنی بکن» راهشو ادامه داد.راستش یکم از فضولی بود این حرکتم ،چون تو کلاس کتاب دفترم باز نمیکنه خواستم ببینم اصلا چیزی میاره با خودش یا نه.

کیفشو از جلو انداختم رو شیکمم و کنارش راه افتادم.
:((راستی صبح بخیر)) میدونستم واسه گفتن این حرف خیلی دیر شده بود ولی اول صبحی چی میتونستم بهش بگم آخه؟!
:((دست از تعقیب کردنم بردار.))راستش این جمله زیاد دور از انتظار نبود.

:((چرا نمیخوای بفهمی؟من میخواااام باهات دوست بشم))مثل بچه سرتقا شونه هامو تکون دادم ولبمو آویزون کردم.

:((چرا نمیخوای بفهمی ؟؟آدم مناسبی برای دوستی نیستم.))
«پس دوست پسرم باش»نتونستم از فکر کردن به این جمله خودداری کنم.

و البته که بیرون بروزش ندادم.چون به محض گفتنش شانسم به صفر میرسید.البته اگه چنین شانسی واقعا داشته باشم.
جواب دادن فایده ای نداشت پس سعی کردم از پشتش برم تا بلکه بهش برسم.

SecretTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon