( END) همه‌چیز روبراهه

722 118 14
                                    

: ((سونگ هو؟))وقتی اون یارو بهمون نزدیک میشد به سمت کیونگسو برگشتم.تو صورتش یه نا امیدی خاصی مشاهده میشد.

: ((دلم برات تنگ شده بود.)) با این حرف دستاشو برای بغل کردن کیونگسو باز کرده بود ولی وقتی کیونگسو خودشو عقب کشید دستاش تو هوا معلق موند.

از رو نرفت و یه قدم دیگه هم نزدیکتر شد تا دوباره سعیشو بکنه و ایندفعه من بینشون قرار گرفتم و مانعش شدم.

: ((کیونگسو ببین میتونم همه چیزو توضیح بدم.بیا یه کافه ای جایی بریم،هوم؟))این بشر اصلا چطوری جرئت میکنه اینقدر راحت برخورد کنه؟؟!

: ((نمیخوام باهات حرف بزنم،حتی نمیخوام صوتتم ببینم)) از پشتم در اومد و سریع ازمون دور شد ،منم زود خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم.با پررویی تمام دوباره دوید و جلومون وایستاد.

: ((فقط نیم ساعت؟)) چشمهای ملتمس و نمناکش حتی ذره ای دلمو به رحم نمیاورد.

: ((فقط نیم ساعت.))کیونگسو با لحن سردی جوابشو داد و وقتی به سمتش برگشتم با نگاهش بهم فهموند که مشکلی نیست.

*****

دوباره به همون کاپ کیک فروشی رفتیم و سر میزی که دفعه ی قبل نشسته بودیم نشستیم.من و کیونگسو کنار هم نشسته بودیم و اون روبرومون.

کیونگسو در حالی که از زیر میز دستمو گرفته بود با لحن آرومی گفت: ((خب شروع کن)) در ظاهر هرچقدرم سرد و بی تفاوت بنظر بیاد من میدونستم که تو دلش داره خون گریه میکنه و منم برای دلگرمیش دستشو فشار داد.

: ((یه دختری بود،احتمالا یادت بیاد.هه نا.تو رو دوست داشت و بخاطر همینم مدام منو تحت فشار قرار میداد.میخواست قرارتون رو ترتیب بدم.هی ازم محل زندگیتو میپرسید.من فقط به اون دختره گفته بودم که دست از سرمون برداره.حتی نمیتونستم تصورشم بکنم که کارا قراره به این مرحله برسه.من فکر میکردم چون عاشقته به کسی نمیگه.خیلی متاسفم کیونگسو واقعا خیلی متاسفم.))جمله ی آخرش با صدای خفه ای به گوشمون رسید و بعدش هق هق های پشت سرهمش...

تو صورت کیونگسو هیچ احساسی به چشم نمیخورد،انگار که به یه فضای پوچ زل زده بود.

: ((اگه اون زمان این جریانو برام تعریف میکردی از دستت عصبانی نمیشدم.اما خیلی دیر کردی سونگهو،الان برای معذرت خواهی خیلی دیره.اون زمانی که نیاز داشتم پیشم باشی ،اگه بودی میتونستم از پسش بربیام..))

: ((معذرت میخوام من واقعا خیلی ناراحتم،میدونم که منو نمیبخشی ولی...))

: ((میبخشمت))با تعجب به کیونگسو زل زدم((ناراحت نباش.نبودت بدون اینکه بدونی به نفع من تموم شد.به لطف نبودنت من تونستم جونگین رو پیدا کنم.حتی میتونم بخاطرش ازت ممنونم باشم.))

این حرفارو وقتی تو چشمام زل زده بود به زبون آورد و باعث شد متقابلا به همدیگه لبخند بزنیم.

SecretOù les histoires vivent. Découvrez maintenant