کلاغا به صف،صف«!»

536 105 4
                                    

:((کیونگسو...من از شدت هیجان نتونستم اصلا رو اون بوسه تمرکز کنم.میشه تکرارش کنیم؟)) اصلا نتونسته بودم به اون وضعیتی که توش قرار گرفته بودم عادت کنم.احتمال اینکه کیونگسو از من خوشش بیاد در حد غیر ممکن بود!

:((کیم جونگین اگه نمیخوای بمیری باید خفه خون بگیری.))وارد اتاقش شد و در رو به صورتم بست.تو همون چند ثانیه ی کوتاه قبل از اینکه در اتاقو ببنده صورتشو دیده بودم و خدای من~ صورتش سرخ شده بودددد~

خیلی خب...ما الان چی بودیم؟ پیشنهادی نداده بود و منم بهش پیشنهاد نداده بودم.به طور رسمی در این لحظه فقط «فردی بود که بوسیده بودمش»!!

:((زود باش به حد کافی دیر کردیم الان مامانم دوتامونم میپوکونه وقتی بریم خونه)) اصلا هم بخاطر این نبود که میخواستم هر لحظه کنارم باشه!

:((اومدم،اینارو بیار!)) یه شلوار راحتی طوسی با یکی از این تی شرتهای طرح کارتونی سفید رنگ پوشیده بود.وقتی به وسایلی که تو بغلم پرت کرده بود نگاه کردم متوجه شدم لباس خوابش با طرح «دورمون» تو دستمه!

:((فکر کنم باید منم یکی از اینا بخرم؟)) با نشون دادن لباس خوابش پرسیده بودم و اونم با یه پس گردنی جوابمو داده بود.

:((مسخره نکن ،سیب زمینی هورمون دار!)) این چه رفتاریه خب؟قبل از بوسیدن با نزاکت تر بود!

:((کی مسخره کرد آخه؟مگه نباید لباس خواب زوجی بپوشیم؟)) ای تو روح پر فتوحت کیم جونگین!!

1-«زوج»چیه؟

2-چرا مثل دختر ترشیده هایی که تو 35 سالگی شوهر تور کردن رفتار میکنی؟؟!

:((فانتزی لباس خواب کاپلی پوشیدنمونو برای دوران 70 سالگیمون نگه دار.)) یه لحظه تو ذهنم یه کیونگسوی پیر و چروکیده ظاهر شد...ووشششش بخورمشششش!

درست موقع خروج شدنمون از خونش به سمتم برگشت.

:((چی شد؟))

:((به مامانت چیزو نگو،خب؟)) تو فرض خودش نفهمه!اون زن ختم روزگاره بابا!!

:((چیو نگم؟)) جهت تفریح ملتو لا منگنه میذارم*.*

:((چیزو دیگه))
:((چیو؟))

:((کای!))

:((اگه از گفتنش خجالت میکشی میتونی نشونش بدی)) به محض تموم شدن جملم لبهامو غنچه کردم.هر لحظه منتظر بودم که با پشت دستش بزنه تو دهنم ولی اون یه بوسه ی کوچیک روی لبم کاشته و با سرعت به سمت در حیاط دویده بود.لباس خوابشو به بینیم نزدیک کردم و ریه هامو با عطرش پر کردم.

بعدش در خونشو قفل کردم و دنبالش راه افتادم.وارد خونه که شدم صدای مامانم و کیونگسو از آشپزخونه به گوش میرسید.وقتی پیششون رفتم کیونگسو یه چیزایی رو با هم زن مخلوط میکرد و مامانم مشغول درست کردن یه چیز خمیر مانندی بود.

Secretحيث تعيش القصص. اكتشف الآن