تبریکهای ریدمانی(!)

598 121 7
                                    

برای نقل مکان منتظر آخر هفته موندیم.در تمام عمرم هیچوقت اینهمه انتظار واسه یه روز نکشیده بودم.

:((یااا آجوشی میدونی اون گیتار چقدر با ارزشه؟برو کنار من میارمش.))

با کمک یه شرکت حمل و نقل خونه ی جدیدمونو تمیز کردیم و اسباب اثاثیه مونو آوردیم.سعی کردیم بدون اینکه به کیونگسو معلوم کنیم بریم و بیایم ،ولی چون بچه خودشم زیاد از خونه بیرون نمیومد مشکلی برامون ایجاد نکرد.فقط یبار بیرون اومد و فقط من میدونم که اونروز با چه حالی پریدم خونه.

:((جونگین؟)) صدایی که به حفظم میشناختمش به گوشم خورد،سرشو از پنجره آورده بود بیرون و با تعجب نگاهم میکرد.

:((کیونگسو))

:((اینجا چیکار میکنی؟؟))حقیقتش نمیدونستم خوشحال باشم یا نه،چون در طول هفته آنچنان باهام حرف نزده بود .

:((اسباب کشی میکنیم)) چشمای درشتش با شنیدن حرفم بزرگتر شد.

:((خیلی سرو صدا کردیم؟؟نکنه مزاحمت شدیم؟؟))با صدای مادرم که از پشت سرم شنیدم یه سکته ی قلبی کوتاه مدت کردم
.
:((نه مشکلی نیست.کمک لازمتونه؟؟)) مشخص بود قصد کمک نداره و فقط از روی نزاکت میپرسه.
مامانم هم متوجه این مطلب شده بود.

:((آه نه ،کار ما هم تقریبا تموم شده .جونگین عزیزم کارگرا گیتارتو جلوی در ول کردن .)) سریع رفتم برش دارم و وقتی اومدم جلوی پنجره ی کیونگسو نسیم شمالی وزیدن گرفته بود-__-

با ناامیدی وارد خونمون شدم تا به مامان بیچارم کمک کنم،این چند روزو بخاطر من خیلی اذیت شده طفلی.
بعد تموم شدن جابجایی وسایلامون با مامی تو خونه یه دور زدیم.یه خونه ی دوبلکس و جمع و جور بود .سه خوابه بود و همه ی اتاقاش سرویس بهداشتی مستقل داشتن.

مامانم اتاق طبقه پایینو برداشت که به آشپزخونه و اینا نزدیک باشه.منم یکی از اتاقای طبقه بالارو برداشتم .اینجا به مراتب کوچیکتر از خونه ی قبلیمون بود واسه همین بیشتر به دلم نشست ،البته همسایگی با کیونگسو هم تو میزان علاقم به این خونه تاثیر قابل توجهی داشت...

کارامون تا عصر طول کشیده بود .مامانم رفت یه چیزی آماده کنه بخوریم.منم از فرصت استفاده کردم و رفتم جلوی در خونش .

:((چی شده؟)) به محض اینکه درو باز کرد اینو ازم پرسید.بدبخت خبر نداشت قراره بعد از این هر روز رو سرش خراب بشم.

:((مامانم داشت غذا حاضر میکرد منم اومد پیشت که یکم وقت بگذرونیم ،هوم؟))
این حرفمو که با معصومانه ترین حالت ممکن گفته بودم با بستن در به صورتم جواب داد.
من گفته بودم با ملاحظس؟؟!!

آه فراموشش کنین بی ملاحظه ترین آدمیه که تا حالا دیدم.
شاید هم من این تصویرو ازش تو ذهنم ساختم ...حالا هرچی.
بدون اینکه به روی خودم بیارم ردم کرده دوباره زنگ درو فشار دادم
.
:((کار دارم.واسه سرگرم شدن دنبال جای دیگه باش)) ایندفعه هم به محض باز کردن در اینو گفت.

SecretDonde viven las historias. Descúbrelo ahora