خواستم باهم بخوابیم

681 109 11
                                    

در پی مجادله ی سختی که برای نبوسیدن لبهای روبروییم میدادم ,بالاخره تونست از روم بدون خطر و بلا بلند بشه.

:((من برم صورت و فلانمو بشورمو لباسامو در بیارم...نه یعنی بپوشم..حالا هرچی .تو اینجا منتظر باش.یا منتظر نباش..تصمیم خودته..من برم))

به محض اینکه هردومون تونستیم خودمونو جمع و جور کنیم یه سری تته پپه مث اینا تحویلم داد و بدو بدو رفت سمت اتاقش.منم موندم چیکار کنم حقیقتش.دست و پام به هم پیچیده بود و نمیدونستم باید چه غلطی بکنم.

اگه میرفتم خونه فاصله ی بینمون قدر دیوار چین میشد.قبلاً وقتی چنین صحنه ای رو توی فیلما میدیدم مثل خر عر میزدم و میخندیدم ولی الان همون بلا سر خودم اومد.
کمی بعد صدای قدمهای کیونگسو اومد.نگاهم نمیکرد و متوجه شدم انرژی منفی خیلی بدی تو فضا پخش شده .پس سعی کردم حواسشو به چیزای دیگه پرت کنم.

:((پنیر لیقوان دوست داری یا خامه ای؟؟)) به صورتم مثل اینکه بگه نفهمیدم منظورتو نگاه کرد.

:((پنیر لیقوان خریدم ولی اگه دوست ندای میتونم برم خامه ای بگیرم و بیام.راستش اونقدر از پنیر خامه ای بدم میاد که طرف قفسه هاش نرفتم کلاً.))

با تموم شدن حرفم وارد آشپزخونه شد و گفت:((منم از پنیر خامه ای بدم میاد.)) منم خواستم وارد بشم ولی چون جلوی در وایستاده بود سینم چسبید به پشتش. دیگه واقعا میخواستم اون لحظه بشینم زمین و گریه کنم .خدایا این جاذبه ی وحشتناک بین منو اون چیه آخه؟!

نکنه داری مجازاتم میکنی،یا شایدم پاداشمو میدی یا شایدم این یه طلسمه....دیگه عقلم به جایی قد نمیده....
:((من معذرت میخوام)) با استرس اینکه نکنه ترسونده باشمش از کونم عرق سرد میریختم.

:((واقعا اعصاب خورد کنی)) اینکه بعضی وقتا مثل یه جنتلمن و بعضی وقتا مثل اولاد حیوون باهام حرف میزد تعادل روانیمو بهم ریخته بود.ولی مشکلی نیست با وجود این رفتاراش بازم شیرینه.بدون هیچ حرف دیگه ای سر میز نشست.

تو سکوت محض صبحانمونو خوردیم و بعدش احساس کردم دیگه باید برم.هرچند اصلا دلم نمیخواست ازش دور بشم ولی میترسیدم اگه بیشتر بمونم فاز سنگین بینمون تشدید بشه.

:((خب دیگه من برم.))با صدای خیلی آرومی گفتم .انگار امیدوار بودم نشنوه و بیشتر اونجا بمونم.

:((خوب میشه)) با این جوابش که بیشتر شبیه بیرون انداختن بود دیگه کاملا پی بردم که باید برم.از سر میز پا شدم و بطرف در رفتم.اونم داشت پشت سرم میومد.درسته که با حرفش آدمو بیرون میکنه ولی اونقدری با نزاکت هست که مهمونشو بدرقه کنه.منظور منم دقیقا همینه.

اون در اصل آدم خیلی با ادب و خوش برخوردیه ولی انگار یکی از درونش فریاد میزنه که خشن باش،بدرفتاری کن-__-!!!
از در رفتم بیرون و براش دست تکون دادم:((فردا میبینمت))
و با جوابی که اصلا انتظارشو نداشتم ازم خداحافظی کرد :((میبینمت))

SecretOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz