تک تک مانع‌هارو باهم از سر راه برمیداریم

467 92 3
                                    

:((اومو..چه به همدیگه میاین!))وقتی منم بهشون ملحق شده بودم مامانم نداهای فن گرل گونه سر داده بود!!

:((مامان~))کیونگسو با خجالت اعتراض کرده بود.

مامانم جلو راه افتاد و ماهم دنبالش میکردیم.ایستگاه بعدیمون جایی برای غذا خوردن بود.رستوران کوچولو و دنجی پیدا کرد و نشستیم.

در حینی که منتظر غذاهامون بودیم مامانم پرسید:((مدرسه چطور میگذره؟))

:((دیگه خیلی خیلی بهتره،باور نمیکنی ولی میتونم بگم به لطف کیونگسو کم کم دارم به مدرسه علاقه مند میشم.))

:((واااو!))در مقابل حرفی که زدم این واکنش مامانم خیلی هم کم بود تازه.

:((کیونگسو واقعا خارق العاده ای)) تو هوا یه بوس براش فرستادم.مشخصه که عشق آدمو لوس و حال به هم زن میکنه!

وقتی غذاهامون اومد به صحبتامون خاتمه دادیم و من متوجه شدم در طول مدتی که کیونگسو مشغول غذا خوردن بوده،غرق تماشاش بودم.وقتیکه سرمو بلند کردم با نگاه های مهربون مادرم مواجه شدم که داشت تماشامون میکرد.

:((دیدن این منظره اونقدر منو خوشحال میکنه که نمیتونین تصورش کنین بچه ها.)) گونه های کیونگسو دوباره گل انداخت،بخاطر اینکه حواسشو پرت کنم یه تیکه از غذامو به سمتش دراز کردم و اونم بدون هیچ مخالفتی قبولش کرد.

:((آیگووو!مملکت بخاطر اینا وضعش داره روز به روز خراب تر میشه)) با صدای ناگهانی به سمت میز کناری برگشتم و با دو تا پیرزن ناخوشایند روبرو شدم.

:((حق با توئه خیلی حال به هم زنن مگه نه؟))اگه مرد بودن خیلی وقت پیش به سمتشون شیرجه زده بودم؛چی انتظار داشتین؟!مسلما هرکسی که ما رو کنار هم میبینه نمیگه«خدای من چقدر دوست داشتنی ان»!!

:((ببخشید،چی فرمودین متوجه نشدم؟))مامانم با زبونش از پس اون دوتا عجوزه برمیومد نیازی به دخالت من نبود!مامانم هرچقدر هم که متین و مودب باشه در عین حال پتانسیلش رو داره که 4نفر رو همزمان با زبونش تیکه پاره کنه.فقط نباید پا رو دمش گذاشته بشه!!

:((هم از تربیت اشتباه داداشت(!)چشم پوشی میکنی هم ادای کر ها رو در میاری؟))

:((تربیت کی اشتباهه؟!آیگووو هم بی نزاکتن هم زشتن هم احمق.اگه قصد ندارین کتک بخورین همین الان از پسرام معذرت بخواین))اگه فقط کمی مامانمو میشناختم مطمئن بودم که این آرامش قبل از طوفانش بود.

:((به معذرت خواهی اونا نیازی نداریم مامان ،پاشین بریم.)) به دنبال من کیونگسو هم از جاش بلند شد.وقتی یه لحظه نگاهم به حالت صورتش افتاد کاملا متوجه نا آرامی و آشوب درونش شدم،هرچند خودمم فرقی از اون نداشتم.

:((عهههه مامانشونه!))

:((البته اگه بشه به همچین مادری، مادر گفت!))

SecretDonde viven las historias. Descúbrelo ahora