لبخند تو زیباترین تصویر دنیاست

520 110 2
                                    

شب درست وقتی داشت خوابم میبرد منو به خونمون فرستاد.صبح وقتی رفتم تا برای صبحانه صداش کنم هنوز دستمو رو زنگ در نذاشته در به روم باز شد.

:((پوشیدن اینا دیگه ممنوعه.)) وقتی دوباره با سوییشرت جلوم نمایان شد سریع این حرفو به زبون آوردم.

:((بجز اینا روپوش دیگه ای ندارم.))

راستش انتظار داشتم با لحن گزنده و نیش داری جوابمو بده ولی بر عکس،کاملا آروم و خوشرو جوابمو داد.

:((من یه عالمه دارم یکی بهت میدم.))

و وقتی این حرفو میزدم خیلی وقت بود که دست به کار شده بودم،اما خرگوش کوچولویی که هی از دستم فرار میکرد و وول میخورد چندان کمک حالم نبود...

:((قلقلکم میگیره نکن)) با این حرفش برای اذیت کردنش بیشتر مشتاق شدم.

:((یااا کای..نکنننن..)) اسمی که به گوشم خورد باعث شد دست از کارم بکشم و یه قدم عقب برم.

:((0_0کای؟! اون کیه؟؟نکنه با اونم همچین خاطره ای داشتی؟)) و حوابم ضربه ی انگشتی بود که به پیشونیم اثابت کرد.

:((ببینم خنگی مگه؟کای اسم به کاراکتر انیمه س.بخاطر شباهتتون من بهت میگفتم کای ولی الان از دهنم در رفت...))

اولش صداش به گوش خشن میرسید ولی رو به پایان جمله کم کم صداش آرومتر و لحنش خجالتزده تر شد.یکم با لبخند خجالت کشیدنشو تماشا کردم.بعدش سوییشرتی رو که نصفه نیمه از تنش کشیده بودم بیرون به کل در آوردم و پرت کردم تو خونه و درو بستم.

:((کدوم انیمه بود اون؟؟))قبل از اینکه به پشت سرم برگردم و دستمو دور شونه هاش بندازم پرسیدم.من از این کیونگسوی جدید خیلی خوشم اومده!

:((انیمه ی خیلی محشریه اگه بخوای میتونیم سر فرصت باهم تماشا کنیم؟)) اگه هفته ی قبل بود با تریپ «هووف..ولم کن ..دست از سرم بردار..یااا..ای خدا..» و غیره جوابمو میداد ولی امروز از جمله ی «باهم تماشا کنیم» استفاده کرده بود!!

:((البته چرا که نه))

با همین صحبت ها به حیاط خونه ی خودمون رسیدیم و مادرم با چشم های ورقلمبیده از پشت پنجره نگاهمون میکرد.خب شوکه شد زن بیچاره حق داره راستش! انگار نه انگار این کیونگسو همونیه که مامان بیچارم برای به حرف آوردنش هزارتا سختی و مشقت کشیده بود!!

در خونه با شدت باز شد.
:((کیونگسو؟!))

با دیدن مامانم کیونگسو خودشو از حصار بازوم خلاص کرد و به طرف مامانم قدم برداشت.

:((صبح بخیر مامان)) مامانم یه بار به من یه بار به کیونگسو نگاه میکرد...

:((صبح بخیر سو .بدویین بیاین صبحانه حاضره))

پشت سر مامانم وارد خونه شدیم و یه صبحانه ی خیلی خوب و با نشاط سپری کردیم.و باید تاکید کنم که بهترین صبحانه ی تمام عمرم بود.

SecretDonde viven las historias. Descúbrelo ahora