•Chapter 6•

4.8K 428 43
                                    

وسط وقت ناهارم بودم که تلفن دفتر زنگ خورد . بلند شدم ورفتم سمت میز و تلفن رو برداشتم.

"بله؟"

من پرسیدم.

"خانوم وایت. لطفا بیا دفترم"

آقای استایلز گفت و قطع کرد.

آخرین تکه ی خیار رو توی دهنم گذاشتم و رفتم سمت دفتر آقای استایلز.

خدای من، امیدوارم درباره ی دیروز نباشه. تقی به در زدم و در جواب صدای کم " بیا تو" رو شنیدم .

در بزرگ مشکی رو باز کردم و بعد از اینکه رفتم داخل درو بستم.

به میز آقای استایلز نزدیک تر شدم و روی یکی از صندلی های چرمی مشکی نشستم.

بالاخره آقای استایلز بهم نگاه کرد و پوزخندی زد. خدای من ، از اون پوزخند متنفرم. فقط میخوام بکوبم تو صورتش .

"گزارش هایی که قرار بود امروز صبح روی میزم باشه رو تموم کردی ؟"

اون پرسید در حالی که یه ابروش رو بالا میبرد.

"چه گزارشی؟"

من پرسیدم. اونجا کلی گزارش بود اونقدری که من میتونستم یه استخر شنا رو باهاشون پر کنم و توش شنا کنم.

" اونی که راجب DeVoP بود ؟"

اون پرسید در حالی که تون صداش داشت به عصبانیت تبدیل میشد.

"خوب من میخواستم اونا رو بهتون بدم ولی در دفترتون قفل بود برای همین اونا رو فرستادم به ایمیلتون ."

من جواب دادم. خدا رو شکر که داریم راجب دیروز حرف نمیزنیم...

" اوکی ... حالا که اینجایی لازمه که درباره ی یه چیزی باهات صحبت کنم ."

پوزخند همیشگیش هم همچنان روی صورتش بود.

نه ...نه ...نه همینطور توی ذهنم تکررار میکردم.

" حالا بحث دیروز سر چی بود ؟"

اون پرسید در حالیکه به صندلیش تکیه میداد.

من خیلی ، خیلی نزدیک بودم به اینکه راجب دیروز حرف نزنم ... ذهنم تمرار کرد...

" خوب من نمیتونم بخوابم وقتی از آپارتمانی که دقیقا کنار آپارتمان منه صداهای اذیت کننده میاد "

من گفتم و دست به سینه شدم.

پوزخند آقای استایلز بزرگتر شد و گفت

" خوب این تقصیر من نیست که تو انتخاب کردی که همسایه من بشی."

اون گفت در حالی که از جاش بلند میشد.

"اوه ، آقای استایلز به خودت نگیر اگه میدونستم که شما توی خونه بغلی زندگی میکنید ، هیچ وقت به اونجا برای زندگی کردن فکر نمیکردم"

گفتم و بلند شدم تا برم. اومدم درو باز کنم که دیدم باز نمیشه . دوباره تلاش کردم ولی هیچی. حضور آقای استایلز رو پشت  سرم حس کردم. چرخیدم و اون از چیزی که فکر میکردم نزدیک تر بود . دوتا  دستاش روی در  منو محاصره کردن.نفسش سنگین بود و  چشماش تاریک.

"حرفام تموم نشده بودن"

اون گفت درحالی که صداش الان عمیق تر بود.

"خوب حرافای من تموم شده بودن ، بزار برم بیرون"

من با لکنت و من ومن گفتم.

"نه. من حرفام تموم نشده بود"

اون گفت در حالی که خم میشد . زبونش آروم روی لب پایینش کشیده شد . اون عمیق به چشمام و بعد به لبهام نگاه کرد و دوباره به چشمام . اون میخواست منو ببوسه؟

وقتی لب هاش به لب هام برخورد کرد سوالم جواب داده شد .

از اینکه دیر شد معذرت میخوام ولی هنوز امتحانام تموم نشده 30 خرداد تموم میشه😔
خوشحال میشم به دوستاتونم این داستانو معرفی کنید 🙏
😒Mahya😏

Boss | CompleteWhere stories live. Discover now