بوسه خیلی سخت و پر از شهوت بود . لبها محکم و سریع حرکت میکردن . آقای استایلز زبونش رو به زور وارد دهنم کرد . با بدنش منو بیشتر به دیوار فشار داد . دستهاش از رو کمرم به سمت باسنم سرخورد و اونا رو فشار داد ، که باعث شد نفس نفس بزنم .
آقای استایلز بدون اینکه بوسه رو قطع کنه منو بلند کرد و شروع کرد به راه رفتن تا جایی که منو رو یه چیز نرم گذاشت . حالا من روی مبل مشکی چرم بودم و آقای استایلز روی من .
اون خودشو روی من فشار داد در حالی که آروم زمزمه میکرد ' فاک ' و یه ناله کوچیک از لبای من بیرون اومد . لبهاش از فکم تا گردنم سفر میکرد در حالی که بوسه های نرم میذاشت . یه ناله دیگه از لبهام بیرون اومد وقتی که اون نقطه شیرین منو روی استخون فکم نزدیک گوش چپم پیدا کرد .
حالا داشت یادم میومد اون رئیسمه . من نمیتوانم اینو انجام بدم . ما نمیتونیم اینو انجام بدیم .
"آقای استالز بسه . لطفا"
من به آرومی گفتم در حالی که سعی میکردم ناله هامو نگه دارم .
اون با کلمات خیلی ساده ای جواب داد "خفه شو" ،و ادامه داد به ساک زدن نقطه حساسم و دندانشو روی پوستم خراش میداد ، مارک میذاشت .
"آقای استایلز لطفا .. بس_"
یه ناله دیگه از لبهام بیرون اومد وقتی که اون خودشو روم فشار داد .
"نه .. بس نمیکنم ، تو مال منی"
کلماتش لرزه به ستون فقراتم انداخت .
یه صدای بلند زنگ توی دفتر پخش شد . خدایا شکرت .. اگه زنگ نمیخورد به احتمال زیاد همه اینا با سکس با رئیسم تموم میشود .اون زیر لب چنتا فوش داد و در حالی که روی من بود یه ذره بلند شد و رفت سمت میز جایی که تلفن قرار داشت .
"استایلز"
اون با عصبانیت توی تلفن گفت .
"نه من سرم شلوغه"
اون گفت
بله .. درسته ."چرا همچین غلطی کردی"
حالا اون داشت فریاد میزد . واو من هیچ وقت فکر نمیکردم آقای استایلز وقتی عصبیه انقدر ترسناک بشه .. و هنوز خیلی هات .
من الان اینو گفتم ؟؟
آقای استایلز داشت ته موهای خودشو میکشید به نظر خیلی آشفته میومد .
"باشه ، من ده دقیقه دیگه اونجام "
اون گفت و تلفونو قطع کرد .
"من یه ملاقات تا پنچ دقیقه دیگه دارم ولی این تموم نشده"
اون با عصبانیت ، واضح گفت .
یه صدای کلیک کوچیک که نشون میداد قفل در باز شده . من فورا از دفترش رفتم بیرون و خودمه ازش دور کردم . در واقع من به دفترم نمیرفتم فقط جایی، میرفتم که پاهام منو میبردن .
پاهای من داشتن منو میبردن به نزدیک ترین کلاب . من فقط تصمیم گرفتم که برم میت کنم و دراز بکشم . من به اندازه ای که تو فکر میکنی خوب نیستم .
من 6 شات ودکا سفارش دادم ... اون باید اعصابم رو آروم میکرد .
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
ببخشید که دیر شد 😁 از این به بعد دوشنبه ها و پنجشنبه ها آپدیت میشه 😘 مرسی 💙
YOU ARE READING
Boss | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] مالوری وایت یک دختر 20 ساله جوان، که تازه کالج رو تموم کرده و زندگی مستقل خودشو شروع کرده. کی میدونست که قراره انقدر سخت باشه؟ اون توی یک آپارتمان کوچک زندگی میکنه و فقط کمی از پولی که از پدر و مادرش گرفته بود براش باقی مونده...