•Chapter 18•

5K 350 37
                                    

مردم میگن که عشق زیبا ترین چیز توی جهانه ... خب اونا اشتباه میکنن

عاشق بودن زیباترین چیز توی جهانه

من عاشقم ؟؟ نمیدونم .... میدونم که یه حسی بهش دارم ... خیلی زوده جوابو بدونم ...

خانوم ها و آقایان این رسمیه

من دوست دختر هری استایلزم

سریع ازش دور شدم تا به اون چشای سبز فوق العادهش نگاه کنم

"چ_چی ؟؟"

به لکنت افتاده بودنم مطمئن نبودم حرفشو درست شنیدم یا نه

"لطفا برای من شو ، کاملا مالوری دوست دخترم شو "

اون اخم کرد و لبهاشو آویزون کرد .

قلب و کل بدنم داشتن فریاد میزدن آره در حالی که مغزم کاملا برعکس بود .

"بله"

چیزی که همین الان گفتم رو تو ذهنم مرور کردم . من موافقت کردم .

چشماش مثل درخت کریسمس روشن شد . مثل یه پسر بچه شده بود که بهش یه شکلات یا یه اسنوکون (snow cone ) دادی .

منو محکم بغل کرد اونقدر محکم که نمیتونستم نفس بکشم .

منو بلندم کرد و چرخوند با هم چرخیدیم .

سرمو انداختم عقب و شروع کردم به جیغ زدن همینطور ک اون زیر لب زمزمه میکرد "

مرسی ، مرسی ، مرسی، مرسی..."

بعد از این که منو گذاشت زمین سرم گیج میرفت .

لبخندی که روی صورتش بود میتونست ابولا ، سرطان و همه بیماری ها رو درمان کنه . چالش معلوم شده بود و چشماش میدرخشید . کلمات نمیتونستن توصیف کنن چقدر خوشحال بود .

بدون هیچ هشداری منو بلند کرد برد توی اتاق خوابش و منو گذاشت روی تختش . بدن عضلانیش روی من خیمه زد ولی هیچ کاری نکردو فقط بهم نگاه کرد .

"تو خیلی خوشگلی"

هری گفت ، توی چشماش اون برق کوچیکی بود که همیشه منو جذب میکرد ... چشاش رفت پایین و بدنم رو اسکن کرد ....

یه جورایی باعث میشد احساس راحتی نکنم ولی اومد پاییین تر و در گوشم زمزمه کرد .

"امشبو بمون"

من به سادگی سرمو تکون دادم .

بلند شدو رفت سمت کمد . یه کمد سفید بزرگ بود یه تیشرت بزرگ برداشت اومد سمت تخت .

"بیا میتونی اینو بپوشی"

"ولی آپارتمان من دقیقا کنار آپارتمان توئه . من میتو_"

"نه تو میمونی"

هوفی کردم و قبول کردم .

هیچکس قبلا باعث نشده بود همچین حسی داشته باشم هیچکس قبلا این جوری نگام نکرده بود هیچکس قبلا این جوری روم حس مالکیت نداشته بود . هیچکس باعث نشده بود که چیزایی که اون باعث میشه حس کنم رو ، حس کنم .

اون حتی نیاز نداشت تا منو لمس که خیس بشم . ما چندین بار خیلی نزدیک شده بودیم به سکس کردن ولی همیشه یه چیزی جلومون رو میگرفت ....

"میتونی بری اونجا لباستو عوض کنی"

هری منو از افکارم کشید بیرون و به در سفید کنار کمد اشاره کرد .

"ولی من که مشکلی نداشتم که همین جا عوض میکردم ..."

اون گفت در حالی که یه پوزخند روی لباش بود .

"فکر کنم که سرویس بهداشتی مناسب تر باشه ..."

گفتم در حالی که معصومانه بهش لبخند میزدم . خندید و موهاشو برد یه طرف .

رفتم داخل سرویس بهداشتی و از سایز و دیزاینش شگفت زده شدم . به ذره از اتاقش کوچیک تر بود ولی اتاقش خیلی بزرگ بود پس سرویس هم همینطور بود .

یک وان خیلی بزرگ وسط اتاق بود و یک دوش توی یه گوشه اتاق بود . یک سینک دقیقا کنار در بود و یه اینه تمام قد یکی از دیوارهارو پوشونده بود .

چندتا قفسه با محصولات بهداشتی داخلش اونجا بود و زیر سینک کشو بود در کشوها شیشه ای بود پس من میتونستم حوصله ها رو ببینم که داخلش مرتب چیده شده بود .

رفتم تا صورتمو بشورم و بعد سریعا لباسامو در آوردم و فقط توی سوتین و شورتم بودم . تیشرتی که هری بهم داده بود رو پوشیدم خوشحال بودم که تا وسطای رونم میرسید .

بوی اونو میداد کاملا بوی اونو میداد .

وقتی که لباسمو عوض کردم برقو خاموش کردم و برگشتم به اتاق خواب .

سر هری اومد بالا و چشماش بالا تا پایینه بدنمو نگاه کردن ...

"لباسام اندازتن ..."

اون گفت با اون لبخند کوچیک شیطانی روی لباش . حرفاش همیشه باعث میشد مت بخندم با خجالت بکشم . کاملا مطمئنم که میتونست ببینه سرخ شدم.

" داری میای به تخت عزیزم؟ "

اون پرسید و من سرمو تکون دادم. تازه الان فهمیدم که پیراهن نپوشیده بود . تتو هاش کاملا توی نمایش بودن. کلی تتو روی دست چپش بود و چندتا روی سینه و بالاتنه ش . دوتا تتوی برگ پایین شکمش بودن ولی بازم خیلی زیبا به نظر میرسید . جوهر ( جوهر تتو) بهش میومد.. ولی دلیل این همه تتو چی بود؟

اون مچمو وقتی بهش خیره شده بودم گرفت و پوزخند زد...

خدایا، این پسر غیر از پوزخند و نگاه عصبانی حالت صورت دیگه ای هم بلده؟

"بیا اینجا"

اون گفت در حالی که با دستش اشاره میکرد که بهش نزدیک تر بشم.

بدون هیچ اعتراضی پاهام منو برد سمت هری . اون دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک تر کرد و صورتشو برد توی گودی گردنم ، به آرومی میبوسیدش.

"بیا بخوابیم."

اون گفت در حالی که عقب میکشید و به جاش دستمو گرفت و منو برد سمت تختش. روتختی سفید و نرم رو کشید پایین و رفت سمت دیگه ی تخت. نشستم روی تخت . خیلی راحت بود. هری ملافه ها رو کشید رومون و روی من خم شد تا برقو که روی میز کنار تخت بود خاموش کنه . منو کشید روی سینش و صورتم توی گودی گردنش بود و عطرشو نفس میکشیدم. یه مخلوط از سیب و نعناع بود.

"شب بخیر عزیزم..."

اون زیر لب گفت و یه بوسه روی موهام گذاشت.

"شب بخیر هری.."

خیلی طول نکشید که توی بغل هری خوابم ببره.

Boss | CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant