•Chapter 17•

4.4K 357 64
                                    

"صبح بخیر آقای استایلز "

گفتم و رفتم داخل دفترش در حالی که قهوشو براش میبردم . از اون روز به بعد دیگه اون آدم قدیم نبود . اون در حقیقت داره از من فرار میکنه .

اون نمیخواست من همراهش به جلسات برم و حدودا با من حرف نمیزد . تمام کارهام و دستورات رو برام مینوشت و در روز بیشتر از دو یا سه کلمه باهام حرف نمیزد .

همه این کلمات 'قهوه . بیرون . مرسی' بود . حداقل اون قدری خوب بود که مرسی بگه ...

دستشو برام تکون داد و اشاره کرد برم . جدا این سکوت و رفتار داره منو میکشه . روی پاشنه پام چرخیدم و از دفترش رفتم بیرون بعد از بستن در نفسمو دادم بیرون . من اصلا نفسی که نمیدونستم نگه داشتمو بیرون دادم .

خودمو انداختم روی صندلی پرز دار سبزم و چشامو بستم کلی افکار توی ذهنم میچرخید و منو گیج میکرد . باورم نمیشه دارم این کار رو میکنم ولی میخوام کار رو بپیچونم آره دختر درست شندی ژاکتمو برداشتم و سریع کامپیوتر رو خاموش کردم الان ساعت 3 هست .

سه ساعت قبل از این که زمان کارم تموم بشه . اوه ... تا پامو از دفتر بیرون گذاشتم هری رو دیدم که بیرون دفترش بود و داشت سر یه سری کارمند داد میزد . چشماش با چشمام ملاقات کرد ولی من سریع اونور رو نگاه کردم و سریع برگشتم توی دفترم .

سریع ژاکتمو در اوردم و کامپیوتر رو روشن کردم تا دکمه پاور رو فشار دادم در دفترم باز شد و هری عصبانی توی چارچوب در قرار گرفت.

نفسم قطع شد وقتی نگاه خیره و عصبانی شو رو روی خودم حس کردم .
جرعت نداشتم توی چشماش نگاه کنم . ترسیده بودم . اومد توی دفترم و در رو پشت سرش محکم بست و باعث شد از جام بپرم.

شنیدم که صدای قدماش بیشتر میشد ولی جلوی میزم وایستاد . از میزم گذشت و پشت سرم وایستاد و ستون فقراتم لرزید در حالی که حس میکردم عصبانیت داره ازش تشعشع میکنه .

"من _..."

نتونستم جملمو تموم کنم در حالی که صدای هری توی اتاق پخش میشد .

"داشتی کجا میرفتی؟"

جوابشو ندادم و فقط به ناخونام نگاه میکردم که الان جالب تر میومدن .

"کودوم گوری داشتی میرفتی "

اون حالا داد زد و باعث شد بپرم و بهش نگاه کنم عصبانیتی که تو چشماش بود باعث شد چشماش تیره به نظر برسه .

اوکی من بسمه

"چرا برات مهمه ؟؟ گوش کن آقای استایلز و خوبم گوش کن توی این چند روز بیشتر از سه کلمه ازت نشنیدم ، و تمام این چرت و پرتای مثل اینکه 'تو مال منی ' باعث میشه دیونه بشم من هیچ وقت نمیتونم متعلق به یک رئیس خود خواه از خود راضیه خود بزرگ بین باشم . اگه توی این چند روز آخر گیج شدی بزار بهت توضیح بدم . ما هم کاریم ، تو رئیس منی . ما نه چیز بیشتر از اینم نه کمتر . ما باهم قرار نمیزاریم ، بگی نگی دوست بودیم پس تو نمیتونی سر من داد بزنی وقتی که این تقصیر توئه . "

من بلند شدم و همه اینا رو با داد بهش گفتم اشکها تلاش میکردن از چشمام فرار کنن . یه قدم بهم نزدیک تر شد و تلاش کرد منو بگیره . انگار دستم خودش عقل داشت وقتی یه صدای سیلی بلند شنیدم و دستم شروع کرد به سوختن ...
من...
من الان...
من الان زدم تو گوش هری استایلز .

فهمیدم که همین الان چیکار کردم ، سریع از دفتر وبعد سالن دویدم بیرون . از آسانسور استفاده نکردم از پله ها دویدم به سمت خیابون های سرد لندن ... فقط میتونستم تصور کنم چقد مسخره به نظر میرسم الان .

بعد از یه مدت جلوی در آپارتمانم بودم . اوه عالی شد ... ژاکتمو توی دفتر جا گذاشتم ، جایی که البته کلید های آپارتمانم توش بودن . حتی فکردن به برگشتن به اونجا باعث میشد خونم به جوش بیاد و قرارم نبود اینجا بشینم ... آپارتمانش دقیقا کنار آپارتمان من بود ...

در حالی که آه میکشیدم روی پاشنه پام چرخیدم تا بخورم به یه سینه سفت بوش به بینیم خورد و حتی لازم نبود بالا رو نگاه کنم تا ببینم کیه .

سعی کردم به صورتش نگاه نکنم در حالی که داشتم تلاش میکردم از کنارش رد شم . اون بهم اجازه نداه . البته .

دوباره سعی کردم از کنارش رد شم ولی اون راهمو سد کرد . دوباره .

"میتونی از جلوی راه فاکینگ من بری کنار "

من غریدم

"ما _..."

"اسم فاکینگ منو فراموش کن برگه های استعفا فردا روی میزت خواهند بود ."

من گفتم و حرفشو قطع کردم .

آروم بازومو گرفت و کشید سمت در آپارتمانش . درو باز کردو منو کشید داخل و درو قفل کرد . همون طور که منو سمت کاناپه قرمز میبرد بازومو ول نمیکرد و قبل از این که چیزی بگم بازومو ول کرد تا دوتا دستشو دورم بپیچونه و منو بغل کنه.

گفتن این که سوپرایز شده بودم کاملا قابل درکه . منو بلند کرد و پشت کاناپه قرمزش نشوند ، بین پاهام وایستاده بود ، صورتش تو گودی گردنم بود .

"من خیلی متاسفم ،خیلی متاسفم ..."

اون روی گردنم زمزمه کرد ، در حالی که لباش به گردنم میخورد .

دستام اومدن بالا و دور گردنش حلقه شدن ، منم بغلش کردم .

سرشو آورد بالا و تو چشام نگاه کرد ، چشاش خیلی ناراحت بود . هیچوقت قبلا هری رو این طوری ندیده بودم .

در واقع این داشت قلب منو میشکوند و عصبانیتی که داشتم ناپدید میشد ولی نمیتونستم ازش عصبی بمونم . این واقعا دردناک بود که از دستش عصبی باشم .

"عیبی نداره هری ولی با من روراست باش ..."

من گفتم در حالی که دستامو تو موهای فر قهوهایش میکردم .

"چرا این جوری رفتار میکردی تمام این مدت وقتی از مسافرت برگشتیم ؟"

آهی کشیدو گفت

"فقط نمیتونستم تحمل کنم تو مال من نبودی ، نمیتونستم این حقیقت رو تحمل کنم که نمیتونستم تو بغلم بگیرمت ..."

اون اعتراف کرد ، بدنش یکم ریلکس تر شده بود دیگه مثل قبل سفت نبود

یه سکوت طولانی یود .... و این یک سئوال دنیای منو زیرورو کرد :

"مالوری لطفا دوست دخترم شو"

Boss | CompleteWhere stories live. Discover now