'هيچوقت ارزوى نميكنم تا دوباره ببينمش.'
همونطور كه توى هواپيمايى كه به سمت امريكا پرواز ميكرد مينشستم ، با خودم فكر كردم.
هيچوقت.
هيچوقت ، دوباره نميبينمش.
••••
صحبت هاى نويسنده :گايز لطفا منو به خاطر اين پايان نكُشيد.
وقتى شروع به نوشتن اين كتاب كردم اين پايان به ذهنم رسيده بود. و پايان بايد اين شكلى باشه (كم و گيج كننده)
ولى نگران نباشيد ، قراره كتاب دومى وجود داشته باشه و داستان در اون ادامه پيدا ميكنه.
*منتظر كتاب دوم باشيد*
VOUS LISEZ
Boss | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] مالوری وایت یک دختر 20 ساله جوان، که تازه کالج رو تموم کرده و زندگی مستقل خودشو شروع کرده. کی میدونست که قراره انقدر سخت باشه؟ اون توی یک آپارتمان کوچک زندگی میکنه و فقط کمی از پولی که از پدر و مادرش گرفته بود براش باقی مونده...