•Chapter 20•

4.5K 323 20
                                    

"برای امروز کافیه"

هری وقتی بقیه داشتن سریع از روی صندلی‌هاشون بلند میشدن و یادداشت‌هاشون رو جمع می‌کردن گفت، اونا به همسراشون زنگ میزدن و میگفتن بزودی توی خونه‌ان یا به بچه‌هاشون میگفتن که توی راهن تا برن مدرسه دنبالشون.

از طرف دیگه من نوشتن نامه ها رو تموم کردم و فقط وقتی که همه بیرون بودن، تونستم چشمام رو از روی برگه‌ها بردارم و یه نفسی بکشم. بلند شدم تا برگه ها رو به ترتیب سر جای اصلیشون بزارم که حس کردم دوتا دست بزرگ روی کمرم قرار گرفتن و به نرمی من رو به سمت یه سینه داغ و قوی کشیدم.

اون در حالی که با دستاش آروم کمرم رو فشار میداد، گفت:

"اصلا نمی تونی تصور کنی چند تا مرد داشتن به تو مثل یه تیکه گوشت نگاه میکردن. این از من خیلی انرژی گرفت تا بلند نشم و همشون رو لت و پار نکنم".

"پس شاید من دیگه نباید به جلسه‌ها بیام. منظورم اینه که من همیشه حوصلم سر میره و فقط نت برمیدارم. این منو سورپرایز نمیکنه که سقوط..."

هری حرفم رو قطع کرد و توی گوشم زمزمه کرد:

" نه. تو به جلسات میای چون من میخوام که اینجا باشی. من دیوانه میشم اگه تو نباشی"

و به آرومی گردنم رو بوسید. من سرم رو چرخوندم تا بتونم هری رو ببینم و لبخند زدم. اون لبخندم رو دید و در جوابش لبخند زد و باعث شد تا من بیشتر و بیشتر لبخند بزنم.

من صحنه رو ترک کردم و به مرتب کردن برگه ها ادامه دادم. هری به صندلیش برگشت تا موبایل و برگه هاش رو برداره.

اون بعداز اینکه تمام وسایلش رو جمع کرد پرسید:

"حاضری؟!"

"آره"

جوابش رو دادم و گونه‌اش رو بوسیدم. اون لبخند زد و پیشونیم رو بوسید. این تنها زمانی توی دفتر بود که میتونستم علاقه‌ام رو بهش نشون بدم. تنها جایی که کسی ما رو نمیدید البته برای چند لحظه کوتاه.

خب این دفترش بود اما اون بیشتراوقات مشغول تلفن زدن به شرکای تجاریش و نوشتن بود. ما از اتاق جلسه خارج شدیم و به دفترش رفتیم. وقتی وارد شدیم، هری به طرف میزش رفت و برگه ها و نقشه‌ها رو از روی اون پرت کرد.

"من خیلی خسته ام..."

آهی کشید و به میزش تکیه داد. چشم‌هاش رو با کف دستاش مالوند و سرشو به عقب خم کرد. و این، خیلی سکسی به نظر میومد ولی اون به شدت خسته بود. اووف. به سمتش رفتم ولی اون منو ندید. بغلش کردم و اون از روی تعجب پرید. وقتی فهمید چی داره اتفاق می افته، اونم منو بغل کرد.

دستای بزرگش پایین اومدن، سمت باسنم و فشارش دادن. من یه صدایی بین نفس نفس زدن و ناله کردن ایجاد کردم. هری نالید و منو به خودش نزدیکتر کرد.

هری سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و با خشونت پوستش رو مک زد قبل اینکه زبونش رو روی علامتی که گذاشته بود بکشه.

من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

"صبر کن، هری صبر کن، یکی ممکنه بیاد تو..."

دقیقا چیزی که منتظرش بودم شد و یکی در زد. هری پوفی کرد و گفت:

"بیا تو".

من روی مبل نشستم و دقیقا همون لحظه لویی وارد شد.

من به لویی لبخند زدم و بعد به بیرون پنجره نگاه کردم. ماه می بود و هوا داشت هر روز گرمتر و گرمتر میشد.

هری گفت:

"هی لو"

و رفت برای بغل. واو! اونا انقدر نزدیکن؟!

لویی با چشمای امیدوارش نگاه کرد و گفت:

"هری من یه خواهش کوچولو ازت دارم".

"چه خواهشی؟"

لویی با چشمای پر از عشقش گفت:

"میخواستم بقیه روز رو مرخصی بگیرم، من با النور قرار دارم و میخوام ازش خواستگاری کنم"

هری فریاد زد:

"پس الان داری اینجا چه غلطی میکنی؟!"

هری لبخند زد و گفت:

"وقتی جوابی غیر از بله نشنیدی برگرد".

اوووو خیلی بامزه بود.

لویی تشکرکرد و رفت.

هری با خودش گفت:

"اینا باید تا الان ازدواج میکردن و بچه می‌داشتن"

این باعث شد تا بخندم. من بدون توقف خندیدم و هری ابرو هاش رو بالا برد و چشم غره رفت.

من قبل ای زاینکه دوباره شروع به خندیدن کنم تونستم بگم:

"تو چقدر خوش اخلاقی!"

هری گفت:

"من خوشم اخلاق نیستم ولی اونا باید تا الان ازدواج میکردن".

من لبخند زدم و گفتم: "باشه! باشه! خوش اخلاق"

و لبخند باریکی روی لب های هری دیدم.

اون واقعا کیوت بود.

Boss | CompleteTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon