راننده ی هری درو باز کرد و هری از ماشین بیرون اومد. دستشو بهم داد و کمکم کرد از آئودی مشکی بیام بیرون.
واو چه جنتلمنی.
سریعا فلش ها شروع کردن به درخشیدن و از من و هری عکس گرفتن..."آقای استایلز ، ایشون کی ان ؟ "
"آقای استایلز ، شما قرار میذارید؟ "
" این حقیقت داره که شما پولتون رو برای بچه های توی بیمارستان سرمایه گذاری میکنید تا زندگی بهتری داشته باشن؟"
"شایعه ها حقیقت دارن ؟ شما مجرد نیستید؟"
میلیون ها سوال سمت هری پرتاب میشد، اون خیلی راحت اونا رو نادیده میگرفت و از بین پاپارازی ها رد میشد و منم دنبال خودش میکشید .
تا وارد ساختمون شدیم چند نفر اومدن سمتمون . حس میکنم به اینجا تعلق ندارم . مردها منو با احساس نگاه میکردن نمیتونم درک کنم و خانوم ها نگاه منتقدانه و مرگ بار بهم مینداختن. میتونم مورمور شدن بدنم از تموم آدمایی که بهم نگاه میکردن رو حس کنم . درحالی که ازم انتظار داشتن چیزی بگم یا کاری کنم ...هری به مردها نگاه مرگباری مینداخت و اونا نگاهشون رو میدزدیدن ولی این نگاه گرسنه ی خانوم ها به هری رو متوقف نمیکرد.
یه جورایی این حالمو به هم میزد. خانوم ها اینجا با همراه های خودشون و حتی شوهراشونن و هنوز به هری زل میزنن...زمین سفید مرمری و دیوار های قرمز خونی باعث میشد شبیه اون عکسایی بشه که توی مجلات فشن خونه میبینی .
کل این مکان فوق العاده و نفس گیر بود .گلدون های بزرگ سفید توی هرگوشه ی اتاق و گل ها مختلف داخلشون.
تعجبی نداره که چرا سالن رقص همینجاست.
دست هری دزدکی رفت دور کمرم و منو سمت خودش کشید . اون شروع کرد به قدم زدن سمت یکی از میز های گرد.
روی یه میز چند نفر نشسته بودن .یک خانوم با پیراهن بلند مشکی ، موهاش کمی تیکه ها خاکستری رنگ داشتن . لبخندش خیلی گرم بود و منو یاد مامان بزرگم مینداخت. همیشه خوش حال و لبخند به لب.
یه خانوم جوان تر هم اونجا بود ، به نظر میرسید همسن من باشه. موهای بلوندش به طرز عالی ای فر شده بودن و لباس آبی زیباش به طرز فوق العاده ای فیت بدنش بود .
کنارش یه مرد با چشمای فندقی و موهای مشکی نشسته بود ، و کت و شلوار مشکیش توی تنش فوق العاده به نظر میرسید.
لبخند گرمی به دختر کنارش میزد ، من شرط میبندم این دوتا با هم دیگه ان .مرد بلند شد و با هری دست داد.
"زین"
"هری"
به نظر میرسید که شریک کاری باشن چون من کاملا یادمه که اسم آقای مالیک زین بود .
پس اگه همدیگرو با اسم کوچیک صدا میزنن حدس میزنم که خیلی به هم نزدیک باشن .
هری صندلیمو عقب کشید و بهم اشاره کرد تا کنار دختر بلوند بشینم . حالا من بین اون دخترو هری بودم .
YOU ARE READING
Boss | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] مالوری وایت یک دختر 20 ساله جوان، که تازه کالج رو تموم کرده و زندگی مستقل خودشو شروع کرده. کی میدونست که قراره انقدر سخت باشه؟ اون توی یک آپارتمان کوچک زندگی میکنه و فقط کمی از پولی که از پدر و مادرش گرفته بود براش باقی مونده...